آی کیو در حد چیز!!!

این همه توی دین و مذهب و عرف و فرهنگ و اخلاق و چی و چی ذکر شده که به بچه هاتون زیاد بستنی بدین تا عقده ای نشن!! پس چرا گووووش نمی کنیــــــــــــــن ؟!!!

دیلوز همینجول که داشتم خونه لو به دنبال یک جو چیز خوچمزه کاوش میکلدم ناگهااان یه  بستنی نسکافه لیوانی کاله کشفیدم!!! 

یافتن بشتنی دَل این سنه قحطی همچون یافتن مُلوالیدی از دٍل دَلیای بی کلان و مواج بود!!

حالا دلم نمیومد این کشف بزرگو بخورمش که!!!  این کاغذ آلمینیومی درش رو با احتیاط کندم!! چند قطره آب از لب و لوچه ام آویزون شد!! بعد اگه گفتین چی دیدم؟؟!!!.......واااااای ....فک کنم نصف لیوان بستنی چسبیده بود به درش!! خب طبیعتا نمیتونستم از اون خروار بستنی بگذرم!!!  این فویل رو درسته کردم  ته حلقم!بعدشم در حالی که لیس میزدمش ، با حسرت از دهنم کشیدم بیرون!!! وااای که چه لذتی داااشت!!! بعد ترش  هر قاشق بستنی که میخوردم حس میکردم به جای نسکاله  اسمش خونکاله است!!! آی مزه خون میداد! !! آی مزه خوووونی میدادا!!!...

خدا از سازنده این بستنی کوفتی نگذره!!! آخه مگه عقل توی کله پوکش نیست که درپوش بستنی به این خوشمزگی  رو با فویل میسازه؟؟!!!!!  بی عقل خرفت احمق...( بقیه فحشام سانسور شد!! )                                            .

چیه؟؟!! خب چیز شد دیگه! یعنی لبه های آلمینیومه گرفت به لبو دهنم! همش جرواجر شد! مهذرت میخوام! یعنی برید!!

یه برش افقی خورد که کله ام این شکلی شد----> 

 

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

این محمد، پسر خاله ام ( همون که عاشق مدرسه است و مدرسه تعطیل میشه گریه میکنه!) امروز با یه حالت متفکرانه ای اومده میگه: گیلاسی  شما چند شنبه ها زنگ ورزش دارین؟؟!!!

گیلاس :عزیزم من دانشگاه میرم! دیگه ورزش نداریم!

 یه چند دقیقه  بعد در حالی که داره جامدادی منو زیر و رو میکنه  میگه:  واااااای!!!  گیلاسی تو مداد و خودکارات اسم نداره! آقاتون دعوات نمیکنه؟؟!!! آقای ما که گفته اگه اسم نزنین اردو نمی برمتون!!

گیلاس :عزیزم  من دانشگاه میرم! استادامون دیگه کاری به این کارا ندارن!! تو هم چند سال دیگه لازم نیست به همه جات اسم بزنی!

یه چند دقیقه بعد تر : گیلاسی  شما آقاتون ماهی چند تا مداد بهتون میده؟؟!! آقای ما هر ماه ۲ تا مداد سیاه با یه مداد قرمز میده!

گیلاس :محمد جان من دیگه دانشگاه میرم!! با مداد هم نمینویسم! لوازم تحریرم رو هم خودم میخرم! مدرسه بهم نمیده!!! تازه معلمای ما خانوم بودن!!

یه چند دقیقه بعد تر ترش  یه مشت کتاب داستان آورده روی میز ریخته و میگه: گیلاسی تو گروه سنی  ب  هستی؟؟!! میخوام بهت کتاب بدم بخونی ! آقامون گفته روخونیتون خوب میشه!!

گیلاس :gerye  نه عزیزم  من گروه سنی الف هستم!

محمد : چرا دروغ میگی؟!! مگه تو دانشگاه نمیرفتی؟؟!!!

گیلاس :                                                      

 

چند وقت پیش  این محمد بازیگوشی می کرده و درس نمی خونده !( از عجایب هشتگانه جهان!)

بعد مامانش بهش میگه محمد جان ببین بابات سالی ۲ میلیون میده برای مدرسه ات که تو درس بخونی! اگه درس نخونی پولش حروم میشه!!

یه چند وقت بعد ترش،  یه مدتی بوده محمد اصلا توی مدرسه ناهار نمیخورده! معلمشون میشینه باهاش صحبت میکنه که چرا ناهارتو نمیخوری؟!!  محمد هم میگه: آقا، آخه مامانمون گفته بابات سالی ۲ میلیون برای مدرسه میده! من حساب کردم ۲ میلیون خیـــــــــــــــلی میشه!! چون بستنی عروسکی ۱۰۰ تومنه! بعد من ناهار نمیخورم که بابام مجبور نباشه این همه پول بده! یه خورده دارم کمکش میکنم که خرجش کم بشه!!!

معلم:                                                         

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

چند سال پیش که به پیشنهاد یکی از دوستام کتاب  روی ماه خداوند را ببوس  رو خوندم انقدر لذت بردم که سالی یه بار باید این کتاب رو دوباره بخونم!!! عاشق اینجور نوشته هام!! الان اصلا به اصل ماجرای کتاب کاری ندارم ولی از مدل نوشته اش و اینکه یه نویسنده اول کتاب خواننده اش رو تا میتونه گیج میکنه و ذهنشو پر سوال و تشویش میکنه و همه عقاید طرف رو زیر سوال میبره و بعد میاد یه جوری که خودش هم نمیفهمه همه چی رو مرتب تر از قبل میکنه  ،خیلی خوشم میاد!!! 

حکایت عشقی بی قاف، بی شین، بی نقطه  و    عشق روی پیاده رو    و   دویدن در میدان تاریک مین     رو هم از همین نویسنده خوندم و بسی لذت بردم! هرچند تفاوت زیادی داره ولی عمق نوشته اش همه معلومه که مال یه نویسنده است!!  چند روز پیش هم    استخوان خوک و دستهای جذامی   رو خوندم که خوندنش وااااقعا برام لذت بخش بود!!! فک کنم باید سالی یه بار اینو هم بخونم!!!

اگه اینجوری پیش برم تا چند سال دیگه هیچ وقتی برای خوندن کتاب جدید ندارم!!!

بعد از پائولو کوئیلو عاشق همین مصطفی مستور شدم!!!! 

 نوشته هاش  میره توی عمق روحم!!! واااای!! بالاخره از یه نویسنده ایرانی هم خوشم اومد!!

 

نظرات 22 + ارسال نظر
در امتداد لحظه ها شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 08:52 ب.ظ http://www.kaboose-tanhai.blogsky.com

شلام ژالب بود
کلی حال کردم
اما بستنیم آب شد:d

شلام
چه ژالب!

ذهن پوچ شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 09:22 ب.ظ http://sange-sabur.blogsky.com

کاش می شد منم مثل تو بنویسم

گریه نکن حالا! بیا ایندفعه با هم بستنی می خوریم!

فائزه شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 10:36 ب.ظ

سلام منظ جونم خوبی ؟
دلم بلات تنگیده
چه کار خوبی کردی کتاب معرفی کردی ازبی کتابی داشتم می مردم
این محمد شما خیلی بچه خوبی ما به نازنین میگیم تو مهد کودک چی یاد گرفتی می گه خودم همشو بلد بودم می گیم خوب یادمون بده می گه یادم رفته !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
هی بهت می گم بدون من بستنی نخور بهت نمی چسبه ببین چه بلایی سرت اومد :دیییییییییییییییی
درساتو خوب بخوان ٬شبا زود بخواب ٬تند تند اپ کن
ماااااااااااااااچ و خدافظ

سلام فائزه جوووووونم
منم همینجور! دلم خیلی تنگ شده!!
البته اگه در حال مرگیدن هستی این کتابا رو نخون! مطمئنم همه کس خوششون نمیاد! مخصوصا تو که سرزمین اشباح رو دوست داشتی!!! راستی سری جدید کتابای دارن شان رو خوندی؟؟!!لرد لاس!!!

الهی فدای این نازنین بشم! خیلی جیگره!!! تازه وقتی بد اخلاق میشه جیگر تر هم میشه :دیییییییییی
خب همشو خودش لت بوده دیگه!!! چی کارش دارین!!
فک کردی!! اگه تو بودی که گردنتو باهاش میبریدی!!! البته میدونم تو تمیسی!!!
چشم!! مسواک هم میزنم تازه!!!
بوووووووووووس
قربونت

خانومی یکشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 12:20 ق.ظ http://khoneye-ma.blogfa.com/

واااااااااااااااااااااااااااای بچه چرا کردی تو دهنت اصفهانی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!
فوق فوقش لیسش میزدی دیگه ! چرا کردیتو دهنت خب؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! آخ آخ آخخخخخخخخخخخخ
وای این محمدو نگااااااااااا! ای جاااااااااااااان بچه چه ذهن خلاقی داره!!!!!!!!!!!!
لوووووووووول!
استخوان خوک و دستهای جذامی ... چه عنوان جذابی!

خب دوشش داشتم!!! چرا میژنی؟؟؟؟؟
آخه لیس بزنم خیلی زشته!!! یه وقت یکی میدید آبروم میرفت! این زبونمو هی باید بیارم بیرون بکنم تو! :دیییییییییییییییی
خیلی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
هر چی عنوانش جذابه برعکس طرح روی جلدش آدمو از کتاب خوندن زده میکنه!!! بنابر این به طرح جلد و عنوان کاری نداشته باشیم!!!

لیمو یکشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 04:36 ق.ظ

سلام وای در مورد بستنی واقعا درکت میکنم فقط به مامانت بگو از این به بعد از این بستنی چوبیا بگیره تا تو خودتو شهید نکردی در راه بستنی
ای ای این خواهر زاده گرامی ما هم ابتدایی میرفت پدر من در آورده بود
چه بچه مقتصدی بهش افتخار کنینی چقده به فکر پدرشه
با این تعریف هاییی که کردی وسوسه شدم برم کتاب های این اقای مستور رو بخونم
منم اصلا کتابی که نویسنده اش ایرانی بود رو نمی خوندم

راست میگی! باید بگم بستنی چوبی بگیره! خوب شد گفتی! یادم نبود! مرسییییییی
به ما چه! باباش باید بهش افتخار کنه و عمش فداش بشه! ما چی کاره ایم؟؟!!
البته این یه سلیقه شخصیه!! مطمئنم خیلی ها خوششون نمیاد! ولی من توصیه می کنم بخونین!

نرجس یکشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 12:01 ب.ظ http://narjess.persianblog.ir

گیلاسی پسر خاله ات خیلی باحاله...................

آره :دییییییییییی

لیلا یکشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 09:02 ب.ظ http://bagheasemoni.persianblog.ir

سلام نوشتت خیلی خوشمزه بود.

سلام .نوش جان :دییی

[ بدون نام ] یکشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 11:08 ب.ظ http://blueorange.blogsky.com

اینجوری که نوشتی خوردن گیلاس خیلی راحت تر از بستنیه ها... :-)

اگه چند بار هسته گیلاس توی گلوت گیر کنه دیگه این حرفو نمیزنی!!!

شمیم دوشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 06:19 ق.ظ http://shamim-26.blogsky.com

سلامممممممممم کجا بودی بابا .من ۱۰ بار اومدم اینجا گفتم نکنه یه بلایی سر این گیلاس جون نابغه ما اومده باشه .

سلااااااااااااام
هیش جا!! ای بابا! یه نگاه به تاریخ پست های قبلیم میکردی! همه چی دستت میومد!!
خدا رو شکر سالمه هنوز

طناز دوشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 09:33 ق.ظ

نامه یک دختر زشت به پروردگار
________________________________________
پروردگارا ! این نامه را بنده ای از بندگان تو به تو می نویسد که بدبختی
بمفهوم وسیع کلمه – در زندگی بی پناهش بیداد می کند....
بعظمت تردید ناپذیرت سوگند ، همین حالا که این نامه را بتو مینویسم آنقدر
احساس بدبختی میکنم که تصورش – حتی برای تو که تنها پناهگاه تیره بختانی –
امکان پذیر نیست .....
میدانی خدا ، سرنوشت دردناکی که نصیب زندگی تنهای من شده صرفا زاییده یک امر
تصادفی است ..
مگر زندگی جز ترادف تصادفات ، چیز دیگری هم هست ؟ ... نه خدا .... به خدا
نیست !...
بیست وهشت سال پیش از این دختری زشت روی و ترشیده با پولی که از پدرشی به ارث
برده بود ؛ جوانی زیبا را خرید ... نتیجه ی این معامله وحشتناک ، من بودم
!...بخت سیاه من حتی آنقدر به یاری نکرده بود که وجودم تجلی دهنده زیبایی
پدرم باشد .... هنگامیکه در نه سالگی برای نخستین بار به آینه نگاه کردم ،
بچشم خود دیدم که چهره ام ، چرکنویس از یاد رفته ایست از چهره وحشت انگیز
مادرم !...
سیزده ساله بودم که یک ورشکستگی همگانی ، همراه با دارایی خیلی از ثروتمندان
، ثروت مادرم را هم برد . همراه با ثروت مادرم ، پدرم را .
تا آنزمان ، علی رغم چهره زشتی که داشتم ، زرق و برق ثروت هرگزنگذاشته بود ،
که من در مقابل دخترانی که تو زیبایشان آفریده بودی احساس تحقیر کنم ... تنها
هنگامیکه فقر سایه نامیمون خود را بر چهره زشتم افکند، برای نخستین بار احساس
کردم که تا چه پایه محرومم !!!
در دوران تحصیلی همیشه شاگرد اول بودم .. چه شاگرد اول بدبختی ! شب و روز سر
و کارم با کتاب بود ... همه تلاشم این بود که نقصان ظاهر را با کمال باطن
جبران کنم...زهی تلاش بیهوده !
دوران بلوغم بود ... همه سلولهای بدن درمانده ام از من و احساست من ، "من" و
"احساسات" متقابلی میخواستند...
دلم وحشیانه آرزو میکرد که بخاطر عشق یک جوان ، هر چقدر هم وامانده ، بطپد
...!
نگاهم سرگردان نگاه عاشقانه ای بود که با تصادم آن ، در زیر دلم یک لرزش خفیف
و سکر آور ، وجودم را برقص آورد ...
می خواستم و از صمیم قلب آرزو می کردم – که هر یک طپشهای قلبم انعکاس ناله ی
شبانه ی عاشقی باشد که کمال سعادتش تعقیب سایه عشق من می بود .
دلم می خواست از ماوراء نفرت اجتناب پذیری که زاییده چهره نفرت انگیز من بود
، جوانی از جوانان روزگار ،دلم را میدید...و می دید که دلم تا چه حد دوست
داشتنی است ... تا چه پایه می تواند دوست بدارد.
در اینجا ! در این دوران ظاهر بین ظاهر پرست ، دل صاحبدلان را آشنایی نیست
...
به رغم آرزویی که داشتم هرگز نه جوانی سراغ جوانی مطرودم را گرفت ، نه دلی
بخاطر تنهایی دلم گریست ...
تنها بستر تک افتاده ام می داند که شبها بخاطر آرامش دلم ، چقدر دلم را گول
زدم ... همه شب ...هر شب به او – به دلم بیکسم ، قول می دادم که فردا
....مونسی برایش خواهم یافت ...
و هر روز – همه روز ، به امید پیدا کردن قلبی آشنا ، نگاهم نگران صدها نگاه
ناشناس بود ...
آه ! ای سرنوشت المبار ! ....ای زندگی مطرود !...
در جستجوی دلی آشنا هر وقت ، هر کجا رفتم ، هر کجا بودم این زمزمه خانمانسوز
بگوشم رسید : دختر خوبی است ...بی نهایت خوب .... اما ....افسوس که ...زیبا
نیست ...هیچ زیبا نیست .
تنها تو می دانی خدا، که شنیدن اینچنین زمزمه ی اندوهبار برای دختری که از
زیبایی محروم است ، چقدر تحمل ناپذیر و شکننده است !
و این پروردگارا ؛ به عدالتت سوگند که شوخی نیست ، شعر نیست ، تراژدی خلقت
است ! تراژدی زندگیست !
خداوندگارا ! اشتباه می کنم ! اینطور نیست !؟
هجده ساله بودم که تحصیلاتم بپایان رسید ...بیشتر از آن نمی توانستم به
تحصیلاتم ادامه دهم ، و نه میل داشتم اینکار را بکنم ... مادرم میل داشت
اینکار را بکنم ...میل داشت که تکلیف آینده من هر چه زود تر تعیین شود! آینده
! چه آینده ای ؟ کدام آینده !؟مشتی موی کز کرده ، یک جفت دست کج و معوج نازک
، یک بینی پهن توسری خورده ، با دو دیده ی لوچ و قلبی گرسنه در سینه ای مطرود
و تهی ویک زندگی هیچ ، و یک زندگی پوچ ، چه آینده ای میتوانست داشته باشد ؟
جز حسرت سینه سوز ...عزلت شباب شکن ...اشک ..اشک پنهانی ...
نگاه های نگران و ترحم آمیز مادرم بدتر از همه چیز ، استخوانهایم را آب کرد
... دلم هیچ نمی خواست قابل ترحم باشم ...اما ...مگر با خواستن دلم بود
؟...قابل ترحم بودم ....علتش هم خیلی ساده بود ...نه ثروتی داشتم که بتقلید
از مادرم مردی را بخرم ...و نه ...آه ! خداوندا!در باره ی زیبایی دیگر چه
بگویم ؟!
با خاطری نگران ، خاطری بینهایت نگران و آشفته ، برای تسلی دل تسلی ناپذیرم
بشعرا و نویسندگان بزرگ پناه بردم ... چه شبها که در دوزخ دانته ، هاج و واج
ماندم و سوختم ..ودر عزای مرگ جانخراش "گوریو " ی واژگونبخت ، چه فلسفه های
وحشتناک که در باره ی کمدی زندگی و طمع بی پایان زندگان از " چرم ساغری "
بالزاک اندوختم ...
با حافظ شیراز بر تارک افلاک با فرشتگان سر گشته ، هم پیاله شدم ...
در اتاق ماتمزده ام چه ساعتهاکه بخاطر قهرمان " اتاق شماره 6" چخوف گریستم
...مدتها "دیکنز "دوش به دوش "داستایوسکی " دل درهم شکسته ام رابا آتش
آشیانسوز قهرمان تیره روزشان ، کباب کردند و پهلوانان یاس آفرین " کافکا "
آخرین ستون امیدم را بسر زندگی نومیدم ، خراب کردند ...
خداوندا ! دیگر چه بگویم که چند سال متوالی برای تسلی دلم از یک طرف وپیدا
کردن راه حلی برای مشکلی که داشتم جز خداوندان زمین مونسی نداشتم ... تا
اینکه ....
یکبار احساس استخوان شکنی سرا پای زندگیم را تکان داد ...یکوقت عملا دیدم که
دارم پیر میشوم و هنوز جای پای هیچ مردی در بیکران زندگی بی آب و علف زندگی
سرسام گرفته ام ، پیدانیست !
تنفر شدیدی نسبت به هر چه شاعر است ونویسنده است در من به وجود آمد...چون
یکباره بخاطرم آمد که این انسانهای معروف ، که ظاهرا خدای معنویات هستند
؛هرگز صمیمانه درباره تیره بختانی چون من که تنها گناهشان فقدان زیبایی ظاهر
است نگریسته اند ! هرگز نخواندم که یکی از آنها عاشق دختری زشت روی چون من
شده باشند واگر تصادفا هم چنین کاری کرده اند ، پایه اش ترحم بوده نه محبت !
... ترحم...ترحم...!
آری خداوندا ! قلب هیچ کس نباید به خاطر من – به خاطر قلب من بطپد – برای
اینکه اصلا نیستم ! نه ، خدا ! خدا منهای زیبایی ؟! مفهوم زن چیست ؟ من چیستم
؟ در حیرتم ، پروردگارا ! مگر هنگام آمدن من این حقیقت برای تو آشکار نبود ؟!
مرا چرا آفریدی ؟ برای چه ؟ برای که آفریدی ؟ برای نشان دادن عظمت و قدرت
زیبایی ؟ برای این کار وسیله ی دیگری جز « زشتی » ـ این منبع تیره بختی
زندگی تیره بخت من نداشتی ؟
پروردگارا ! من متاسفم که تحمل زندگی با اینهمه خفت ، از توان من خارج است .
من همین امشب به آستان تو برمیگردم ... تا در ساختمانم تجدید نظر کنی ! این
سینه خشک به درد من نمی خورد ! من پستان لازم دارم ...یک جفت پستان سپید و
برجسته که شکافشان بستر شهوت شبانه جوانان هوسران این دوران باشد ....
جوانانیکه عظمت عشق را ـ برغم صفای دل ـ در برجستگی پستانها جستجو می
کنند...!
من موی سرکش و پریشان میخواهم تا هر یک از تارهایشان را زنجیر بندگی صد دل
هرزه پرست سازم ! این فکر عمیق به درد من نمی خورد ، به چه دردم می خورد؟...
من فکر بچگانه می خواهم که با یک اشاره بخاطر هوسی موهم ، دل به هرکس و ناکس
ببازم !
پروردگارا ! من امشب رهسپار بارگاه تو هستم ... و این گناه من نیست ...مرا به
خاطر گناهی که نکردم ببخش ......

جالب بود!
حالا منظوووور؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

طناز دوشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 09:34 ق.ظ

گیلاس جون موفق باشی!!!
خیلی دوست دارم

سلامت باشی
شما لطف داری!
من باید بشناسمت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شاذه دوشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 01:05 ب.ظ http://shazze.blogsky.com

سلاممممم
خوبی خانم؟
چه عجب! خوش آپ کردین!!
وای اون بستنیه که خیلی درد آور بود :(( نمیشد فویل رو بلیسی؟؟؟
دو ملیون پول مدرسه؟؟؟ وحشتناکه!! ما سر دویست پنجاه سیصدش لنگ می زنیم! البته تا یک و نیمه. نهار نمیدن.
اون طفلک رو بگو که از نهارش می زده :(

از پائولوکوئیلو خوشم میاد. نه این که عاشقش باشم. از مصطفی منصور تا حالا نخوندم.
خیلی ناراحت شدم اسم منو جزو نویسنده های ایرانی نیاوردی (خندههههههه) نه این که من خیلی نویسنده ام، از اون لحاظ!

سلاااام شاذه جوووونم
خوبم عزیزم
نه دیگه! اگه راه داشت همون کارو میکردم!!!
همون بهتر که ناهار نمیدن! ناهار مدرسه به درد گربه های دم در میخوره!! آره بچه! میبینی خواهر؟؟!!

خب عشقی هم که من میکم با اغراقه!! خودت درک کن !! ولی همه کتاباشو خوندم! دوسش دارم!
ای واااااااااااای!!! منظورم نویسنده های مذکر بود! شما که سرور همه نویسنده هایی خانمی!!! خیلی هم خوب و دوست داشتنی می نویسی!!! ارادتمند بوده و هستیم!

دخمل خوشگل دوشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 03:23 ب.ظ

سلام
می بینم که از بی موضوعی داری میمیری که کاله و محمد و مصطفی رو یه جوری به هم ربط دادی که مثل همون خواننده کتابی که گفتی مثلا ما بیچاره ها گول بخوریم و فکر کنیم که اینا همه به هم مربوط بوده و تا فیها خالدون روحمون نمیدونم چی چی بشه

سلام
اوه! دوباره تو این طرفا پیدات شد اومدی مثل کنیز کفگیر خورده غر عر کنی؟؟!!!
چی کار کنم! زندگیم راکد شده! نه معامله ای! نه خرید و فروشی!! بازار ملک هم که خوابیده!!! من موندم و اکبر و اصغر و سکینه!!!
سخت نگیر! چه من باشم یا نباشم ، فیها خالدون روحت نمیدونم چی چی هست!!!

من دوشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 03:50 ب.ظ http://www.sarv .blogsky.com

سلام خوبی از آمدنت ممنون . از پستت خنده خیلی خوب بود عزیز

سلام! مرسی! این جمله که نوشتی رو یه بار از روش میخوندی هم بد نبودا!!!

کفشدوزک بدون کفش دوشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 09:52 ب.ظ http://www.eham.blogfa.com


خندهههههه

بییییییییییییییییییییییییییییییییییب !!!

خندهههههههههههههه


بررووووو کنااااار الان میزنم بهت!!!

ذهن پوچ دوشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 10:10 ب.ظ

نه من از سادگی نوشته هات خوشم اومد.راستش خیلی سعی میکنم مثل شما شاد بنویسم.اما....
خیلی ممنون که بهم سرزدی

ممنون! شما لطف داری!
خب غم نوشته ات رو بذاری کنار شاد میشه!!!
قربونت

سلطان اربابیران سه‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 12:12 ق.ظ

سلام گیلاس بلاد طهران

این طریق خوردن بستنی را که فرمودید بنده متوجه شیوه اصفهانی گونه شما در اکل بستنی شدم! آیا شما قرابتی با خسیسان بلاد سپاهان ندارید؟

این محمد را بنا بر توصیه اکید ما بکشیدش و خلاص! کودکی که عاشق مدرسه باشد تنها کاربردش جرز دیوار است و بس. ضمن اینکه از آنجا که محمد جان با جنابعالی قرابت فامیلی دارند و آن رفتار اصفهانی گونه را در خوردن طعام بروز دادند ما در اصفهانی بودن شما کوچکترین شکی نداریم!

جناب مصطفی مستور نویسنده محترمی اند. جایزه بنیاد گلشیری را هم اخذ کرده اند. بسیار عالی است. به خواندنش ادامه بدهید. ما هم چند وقتی است لای بادبادک باز را میگشاییم و تورق میفرماییم. کتاب بس خوبیست. مطالعه اش بنمایید.

در پایان برای شما آرزوی موفقیت روز افزون داریم

سلاااام

این نشانه روح تاثیر پذیر و آماده من است!!! احتمالا همان چند باری که از بلاد نامبرده عبور کردم آب و هوایش نمک گیرم کرده و اینگونه بوده که خلاص نمیشوم!!!

اتفاقا من هم همین پیشنهاد رو چند بار دادم! کیه که گوش کنه! همدست میخوام!!
خب این خصوصیات ارثیه!! همون دفعه که من از اصفهان رد شدم این بچه هم روحش اثر گرفت!!!

آره! خیلی جایزه گرفته! همین ۲ تا کتابش که گفتم هم چند تا جایزه گرفته! بنده تنها منتظر همین یک جمله از زبان مادر عروس بودم!!!
بادبادک باز؟؟؟؟؟؟!!! نویسنده؟؟!!! بلم بخلم بخونم!!
چشم!
قربان شما! سلامت باشید

آمیتیس سه‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 12:28 ق.ظ http://www.amitis2000.persianblog.ir

سلام گیلاس جون. خیلی با نمک بود. نه واقعا این کارخونه ها چرا انقده نمیفهمن. واقعا دیگه آدم دلش به چی خوش باشه؟؟ هردوتا کتابی که گفتی خوندم. پایان هردوتارم خیلی دوست داشتم.

سلام عزیزم
چشات با نمک میبینه
عخل تو کله شون نیشت!!!
دلتو به هوای پاکیزه ی تهران خوش کن!
چه جالب!!! خوشحالم که یکی خونده بود!!!

sh.kh سه‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 10:06 ق.ظ http://khodaam.persianblog.ir

Aman az daste in bache haye in doro zamoone madar

از اقدس خانوم همسایه کبری اینا چه خبر؟؟!!! دیدی بی چشم و رو چی کار کرد خواهر؟؟!!!

مهدیه سه‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 06:54 ب.ظ

سلام
مرسی
بستنی های در پلاستیکی هم هست به مامانت بگو از این به بعد از اونا برات بخره تا دهنت از این گشاد تر نشه!!!!!!!!!!!!
فعلا

سلاام
واااااایی!! مهدیه خیلی حرف بدی زدیا!!! حواست بود؟؟؟!!!
در پلاستیکی رو من چه جوری بکنم تو دهنم؟؟!!! فک تمساح سر کوچمون رو باید قرض کنم!!!
قربونت

هدا سه‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 11:02 ب.ظ http://dokhtarebarfi.blogsky.com

سهلاااااام به دوس دوس دوس جون جونیم :)

قربونت برم خوبی؟!! .. مرسی منم خوبم ..

متن قشنگی بود .. زیبا و خوشمل .. مثل همیشه :) ..

یه سر هم بیا اونورا ... هوای دلم برفیه ...

منتظرتتتمممممم



روزات برفی عزیزم
قربوووووووونت برم گیلاس جونی

سلااااام هدی خانوم گل عزیزم

مرسی ! تو هم که بهتری!!!
چشمات خوشمل میبینه!!

چشم حتما!

فدات

نگین سه‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 11:29 ب.ظ http://ariai.coo.ir

سلام جیگملک خودم
خوبی گیلاسم ؟
چه خبرررررررررررررررررررر ؟
هی دخمل
بعد چند وقت من مثه آدمیزاد اومدم تو وب تو
من این گیلاس بالارو میخوام
به کس بگم
یه بار دیگه هم گفته بودم
اههههههههههههههه
الان لبت خوب شده ؟
خوب تو دیوونه ای که میبینی المینیومه بعد میکنیش تو دهنت
خون چه مزه ایه ؟
میخوام ببینم صرف داره برم خون آشام بشم یا نه !!
میخرم بستنی برات
میخرم عزیزم :)))))
راست میگه خوب تو توی گروه سنی ب موندی کی میگه الفی
ظاهرت گول زنه

الفراررررررررررررررررر
نه بذار اینو بگم
گربه مامان بزرگم حامله است ... بچشو واست پست میکنم
الفرارررررر



سلاااام نگین جوووونم
مرسی! تو خوبی عزیزم؟؟!!
همونا دیگه!!!
اشتباه نکن! از غیر آدمیزاد کار آدمیزاد بر نمیاد!!!
زبووووووون
چشمک
اون گیلاس رو برای قشنگی گذاشتیم اون بالا! تو هنوز یاد نگرفتی میری خونه مردم به دکورشون دست نزنی؟؟!

خیلی خوشمزه بود! مخصوصا وقتی با بستنی قاطی میشد مزه ... میداد!!!
برو خون آشام بشو! اگه با صرفه بود منم خبر کن!

ب که بعد از الفه! هوم؟؟!!! من نفهمیدم یا تو؟؟!!!

خدا بگم ی کارت نکنه! حیفه این لنگه کفشه که حروم تو بکنم! خودت فرار کنننننننن...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد