درد دل

نمیدونم حکمتش چیه که همه دارن پر پر میزنن که من ازدواج کنم! واقعا یه وقتا حس میکنم توی این خانواده اضافی هستم و تا حالا در مورد همه چی اشتباه میکردم و ۲۰ سال پیش از توی جوب پیدام کردن! 

پارسال کل سال تحصیلی رو  مسئول کارای کامپیوتری و سایت و این تیپ کارای یه مدرسه راهنمایی بودم! چون حس میکردم به درسای خودم نمی رسم امسال دیگه به هیچ وجه قبول نکردم و نرفتم! حالا از بخت خوب یا بدم اون مدرسه مدرسه ای بود که خواهرم توش درس می خوند!  دیگه بماند که توی این یه سال چی کشیدم و چقدر خواهرم برای بچه های مدرسه منو با ابهت نشون داده بود! فقط انقدر بگم که تا پام رو زنگ تفریح توی راهرو میذاشتم همه ی دوستای خواهرم میریختن سرم و کل زنگ تفریح قلقلکم میدادن و من جیغ میزدم و فرار میکردم! نهایتا هم باید بهشون باج میدادن تا دست از سرم بردارن و مدیر به دلیل اغتشاش در نظم منو پرت نکنه بیرون! معمولا هم باجی که میخواستن آدامس بود!  

خلاصه امسال که من جونمو برداشتم و از اونجا فرار کردم گویا خاطرات خوبی برای دوستای  خواهرم به جا مونده بود! نشون به اون نشونی که هر چند روز یه بار یکیشون برام یه خواستگار پیدا میکنه و میگه این کیس نامبر وان هست و اگه خواهرت نپسنده خیلی خره! منم همه رو  ندیده و با روی باز رد میکنم برن به دنبال یه خره دیگه!! حالا جالب اینجاست خواهرم برای رد شدن هر کدوم از موارد کلی غصه میخوره! به قول مامانم انگار دلش میخواد من زودتر برم و راه برای خودش باز بشه! 

از طرفی این مادر بزرگام واقعا یه وقتا دیوونم میکنن! این یکی که  مثل اینا که میخوان تبلیغ قالی شویی کنن ، اسم و مشخصات منو تکثیر کرده توی کل تهران و چند وقت یه بار یکی از همین راه وارد مذاکره میشه!! باور نداری؟ همین الان برو به یه خانم مسن از آشناهات  بگو گیلاس ! اونم سریع برات  فایل باز میکنه و میگه: ۲۰ ساله! تهرانی! دانشجو! قد انقدر! وزن اونقدر! و بقیه مشخصات رو میریزه برات بیرون!  

اون یکی هم هیچ فعالیتی نشون نمیده ولی  خفم کرد از بس غصه ی مجرد بودن منو خورد! فک میکنم اگه ۳۰ سالم بشه و هنوز مجرد باشم  اینا خودشونو دار بزنن! تا دو دقیقه میشینم پیشش میگه: فلانی هم ،هم سن تو بود؛ ازدواج کرد تو هنوز موندی!( بغض!) یا مثلا میگه من آخرش بدون دیدن عروسیه تو از دنیا میرم! ( بغض تر!)

 پسر خاله کوچیکه که میره و میادو میگه من اگه هم سن تو بشم ۲ تا هم بچه دارم! 

خاله ام یه لباس خریده و میگه اینو گذاشتم برای عروسیه گیلاس! چون خیلی قشنگه برای دیگران دلم نمیاد بپوشم! 

و موارد بسیار ِ دیگه ...

 

البته اینو هم مطمئنم که اینا همش از خواص نوه و بچه ی اول بودنه ولی ...   

 

اینکه دلیل اونا برای گفتن این حرفا چیه برام مهم نیست! یکی از روی بچگی! یکی از روی خیر خواهی! یکی از روی ذوق و شوق! یکی از روی دلسوزی و ... ولی چیزی که توی همه ی اینا مشترکه اینه که  واقعا یه وقتا  اعصاب آدم رو بهم میریزن! آخه چرا به خودشون حق میدن برای خصوصی ترین تصمیمات زندگیه من نظر بدن! یا گلایه کنن حتی! چرا یه جوری حرف میزنن که من حس کنم  شناسنامه ام رو ۲۰ سال بعد از تولدم گرفتن و افسردگیه حاد بگیرم!! چرا یه جوری حرف میزنن که من به همه ی کارا و رفتارای خودم شک کنم!  به جون خودم راست میگم! یه وقتا دارم میخندم ،یه دفعه یاد یه حرفایی میوفتم و  لبخند میماسه روی لبم!  

 

----------------------------------------------- 

 

همیشه همه جا خوندیم و شنیدیم که دروغگو ترسو هستش! 

ولی از نظر من فردی که دروغ میگه باید فوق العاده شجاع باشه! چون وقتی دروغ میگی از یه چیزی فرار میکنی ولی باید این احتمال رو  هم بدی که در آینده ممکنه دروغت بر ملا بشه و یا مجبور باشی برای راه افتادن کارت راستش رو بگی و یا اینکه از کرده ی خودت پشیمون بشی یا وجدانت اذیتت کنه و بخواد راستش رو اعلام کنه!!!  به نظر من اینکه آدم بخواد به دروغ خودش اعتراف کنه ،خیلی شهامت بیشتر ی میخواد نسبت به وقتی که بخوای از اول راستش رو بگی! وقتی میگی فلان موقع دروغ گفتم ، علاوه بر اینکه همه ی دلایل و عواملی که همون وقت برای دروغگویت وجود داشته باید از آبروی خودت هم بگذری! 

حالا مهم نیست اگه نفهمیدی چی گفتم!  

من گذشته از همه ی دلایل شرعی و عرفی که دروغگویی رو نهی میکنه با توجه به این دلیلی که گفتم سعی میکنم دروغ نگم ! چون هر وقت دروغ گفتم مثل خر توی گل موندم و شهامت اینو نداشتم که قضیه رو ماسمالی کنم! چه بسا اگه از اول راستش رو گفته بودم قضیه تموم شده بود ولی این دروغی که گفتم مدتها آزارم میده و همش میترسم که قضیه لو بره یا روزی مجبور بشم راستش رو بگم!

حالا هم حس میکنم یه باره دیگه  همون خری شدم که توی گل گیر کرده... اعترافنامه ی خودم رو از اینجا شروع کردم و فقط از خدا میخوام کمکم کنه تا شهامت پیدا کنم و  بتونم راستش رو بگم!!   

 

نظرات 10 + ارسال نظر
ستاره دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 09:59 ب.ظ http://http://star1387.blogfa.com/

من هم دراثر همین فشار های الکی ازدواج کردم ...وقتی تولد ۱۶ سالگیمو گرفتن و من بی شوهر بودم فکر می کردم ترشیده ترین دختر دنیا منم کلی غصه تو دلم بود .... سعی کن به ابن حرف ها گوش ندی و شریک اینده تو با ارامش انتخاب کنی

نه حالا در اون حد نیست ! اجباری هم در کارنیست!

ستاره دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:02 ب.ظ http://http://star1387.blogfa.com/

من هم همین طورم دروغ که می گم این قدر گند می زنم که دیگه نمیشه ماست مالیش کرد ترجیح میدم دروغ نگم
ولی یه بار دروغ گفتم ابرو ریزی هم نشد وبرای خودم خیلی گرون تموم شد ..برای همین این شد بار اولو و اخرم

وای نگو از اون دروغایی که کار آدم رو راه میندازه! دفعه بعد هم آدم وسوسه میشه دروغ بگه!

خانومی سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 01:48 ق.ظ http://eshgh-bazi-asemoooon.blogsky.com

گیلی ۲ پستتو نخوندم
یهنی اگه بهت میگفتم میومدی ببینمت ؟ تهرانو میگم ! جدی میومدی ؟ خیلی دلم میخواستو میخواد اما نمیدونم چرا حس میکنم هیشکی منو دوس نداره ( بغضضض )

الهی بمیرم! چرا اینجوری حس میکنی؟؟ الان من خودم کلی بهت علاقمندم!
بوووووووووووووس

خانومی سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 03:03 ق.ظ http://www.eshgh-bazi-asemoooon.blogsky.com

گیلاس ! از پست قبلت کلی خندیدم اما واقعا دلم واسه خرسی سوخت
راس میگی خیلی گناه داشته بیچاره
طفلی
دوباره میام وایسا
نشینی ها :دی

امیدوارم همیشه خندون باشی
آره طفلک!

زود باششششششششششخسته شدم!

خانومی سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 03:10 ق.ظ http://eshgh-bazi-asemoooon.blogsky.com/

چی دروغ گفتی ؟

چرا به منم وقتی میگن چرا ازدواج نمیکنی افسردگی حاد میگیرم و فک میکنم بچه سر راهیم ؟ کلی هم تا مدتها غصه میخورم و گریه میکنم ! نمیدونم چرا !
بعدم وقتی خیلی بهم برمیخوره البته به نزدیکا میگم مگه موندم رو دستتون ؟
آخه مگه من چن سالمه
دهههههه
اصن نمیخوام ازدواج کنم زورههههههههه
حالا باز خوبه زیاد گیر نمیدن ها من چقدر پروئم ها

حالا بماند که چه دروغی گفتم!

فک میکنم این مرض مسری هست! زیاد نباید بهش اهمیت بدیم!

تو که مشخصههههه نمی خوای ازدواج کنی!!!
چشمک

ا سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 04:24 ق.ظ

احمد سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 04:36 ق.ظ http://middlist.blogspot.com

سلام

جدی مینویسم چون مطلب جدیه

درباره موضوع اول باید بگم که خودت خوب میدونی که موضع من چیه. من همیشه میگم ازدواج مهمترین کار زندگیه پس باید توی بهترین موقعیت انجام بشه. ضمن اینکه من معتقدم چیزی به اسم ترشیده شدن وجود نداره. کسی که دیر ازدواج میکنه یا اصلا نمبکنه احتمالا کسی رو مناسب ندیده نه اینکه... اگر صرف هدف از ازدواج رابطه جنسیه که خوب... اگر هدف داشتن بچه س و میترسن با بالا رفتن سن تو خطر عقب موندگی ذهنی برای بچه ت پیش بیاد اونم میشه حالا که جوونی چند تخمک خودت رو در بانک های اعضا برای خودت ذخبره کنی تا با خیال راحت و در هر سنی ازدواج کنی. خوشبختانه اینروزها هر مشکلی درمانی داره پس مواظب باش این فشارها سستت نکنه

و اما درباره دروغ. من هم مبدونم چی میگی. آدم گاهی خریتی میکنه و دروغی میگه که هیچوقت جرات راست گفتن رو پیدا نمیکنه. من خودم الان با مامانم درگیر چنین موقعیتی هستمو میدونم که هیچوقت شهامت راست گفتنشو نخواهم داشت و این داره دیوونم میکنه

خدا به همراهت

سلام

نه حالا اینجوریا هم نیست! میام بیشتر توضیح میدم! انگار ابهاماتی ایجاد شده!
ولی این حرفاتم درسته و قبول دارم البته نه در مورد خودم!

حالا راستشو بگو چه دروغی گفتی؟؟ اینجا مجلس مردونس! راستشو بگو بین خودمون می مونه :دی

کویریات سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 06:01 ب.ظ http://sere.persianblog.ir

ممنون که به وبلاگ من سر زده بودین (تنبل خونه شاه عباسی ).
در مورد ازدواج به نظر من اصلاً غصه نخور تفاوت نسل ما با گذشته معمولاً باعث میشه این توهمات ایجاد بشه. ولی هیچ موقع دیر نیست و اون کاری و بکن که خودت باهاش حال می کنی!
در مورد دروغ هم موافقم... آدم نباید خودش رو از چاله بندازه تو چاه دروغ فقط اوضاع رو بدتر می کنه. ولی یه وقت هایی آدم لازم نیست راستشم بگه این خیلی کافیه. اگه آدم حرف نزنه کافیه... لازم نیست دروغ بگه.javascript:void(0);

دقیقا همه چی از همین تفاوت بین نسل ها و تفکراتشون شروع میشه! همین که خوب و بد های ما متفاوته!
منم که این حرفا رو می شنوم ولی کار خودمو میکنم ( چشمک)

ولی اگه توی چاله افتاد چی؟

خانوم زیگزاگ سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 09:27 ب.ظ http://Daily.30n.ir

در مورد پاراگرافه اولت خیلی باهات موافقم! فک میکنم اکثرن این مشکل رو داشته باشن...

حالا چه کنیم؟؟
اونوقت تو چه مدلی افسردگیت رو گرفتی؟؟:دی

فاطمه پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 12:26 ق.ظ

ببین به نوه ی اول بودن ربطی نداره منم که نوه ی n ام هستم همین مشکلو دارم میگم بیا بریم پیش یه مشاور!!!!!!!!!! هان؟ چه طوره؟

میگم میخوای خونواده هامون رو ببریم پیش روانپزشک!! هان؟؟ مشکل از ما نیست!! به این رگ فامیلمون مربوطه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد