بدون عنوان!!

انقدر  از وبلاگ آپ نشده بدم میااااد!   اه اه اه

انقدر از این آدما که میخوان روزی  هوار بار آپ کنن ولی  فقط حرفشو میزنن بدم میااااااد!!  اه اه اه

انقدر از این بی امکاناتی بدم میاااااد!!  اه اه اه

انقدر.............. بدم میااااد!!  اه اه اه

  ~~~~~~~~~~~

حالا از همه این بد اومدنام  که بگذریم میرسیم به توجیهاتی که برای نبودنم باید ردیف کنم!

چون   هیچ دلیل  قابل ذکری ندارم بیخیال این یه فقره میشم..

     ~~~~~~~~~~~

همون چند وقت پیش که  جو منو خفه کرده بود و شبانه روزی  به  بلاگری مشغول بودم ،  یک نصفه شبی چند فایل برام ارسال شد.. منم  به دلیل مذکور جو خفگی  فکر کردم که تمامی فایل های آشنا و غیر آشنا رو  باید باز کنم..   فایل بازیدن همانا و  هک شدن همان..

در  ابتدای امر به یک دیوار  نه چندان کوتاه آشنا هجوم بردم و به زور  ازش  اعتراف گرفتم که هکر اوشان است.. بیچاره به غلط کردن افتاد و منم شاد بودم که پلیس موفقی  خواهم گشت و متهم رو  به سرعت شناسایی کردم ...

 از این طرف من همین جور برای خودم شاد و سرخوش بودم و فرد  دستگیر شده رو شبانه روز تنبیه میکردم  از اون یکی طرف هکر مهربان برا خودش راست راست راه میرفت و پایه های ارتباطی منو سست میکرد...

بعد  آخرش کامپیوترم ترکونده شد...  بعد از این همه وقتم  هنوز نمیدونم کدام قطعش سوزیده شده بود... به هر حال بار دیگر مجبور به تعویض مادر برد و پدر برد شدم...

البته!

البته به علت در دست داشتن چند پروژه عظیم و نیمه عظیم  هنوز  اقدام به  تعویضات و تعمیرات نکردم... راستش میخوام همه رو از بیخ عوض کنم..  هنوز مجالش پیش نیمده..

به هر حال  فعلا به همین آب باریکه که هر از گاهی  دستم به دامنش گره میخوره قناعت میکنم!!

  ~~~~~~~~~~~

توی این چند روزه یه دونه پسر عموی ریز به تعداد اون قبلیا اضافه شد....خیلی زشته... خیلی هم کوچولو ..... تا چند روز دیگه شاید سایزش  یه بند انگشت بشه... فعلا که قابل دیدن نیست..

اسم هم نداره!

  ~~~~~~~~~~~

پنجشنبه جمعه  عروسی مهدیه جونم و امیر بود...(مهدیه دوست جونمه    امیر هم پسر خاله)

عروسی که خیلی خوش گذشت.. ولی پاتختی  نوچ!

تا اون جایی که با خبرم مهدیه بعضی وقتا یه سری به اینجا میزنه!

از همین جا یه بار دیگه  بهت تبریک میگم و براتون  آرزوی خوشبختی دارم..

همیشه و همه  جا گفتم ، همه هم میدونن که چقدر دوستت دارم...  اینو گفتم که خودتم بدونی!

اون قولی که آخر شب بهم دادی که ایشالا جبران بکنم هم  یادت نره!!!!!

 ~~~~~~~~~~~~~~

اون  آخر شب عروسی این عمو جانم به هیچ صراطی مستقیم نشد که  یه تکونی به کمر و وابستگان کمر بده... خب منم مجبور شدم دستمو کردم تو جیبش یه دسته پول کش رفتم... گفتم یا میرقصی و این پولا رو شاباش میگیری ... یا  خودم به جیب میزنم..

اونم گفت   فچ  کردی!!  من  عمرا امشب برقصم!!!  

منم پول ها رو  چون جیب نداشتم در کف نگه داشتم..

حالا الان ۳ روزه وجدانم  درد میکنه... نمیدونم اینا رو در چه راهی خرج کنم که  کمتر صدای  وجدانم در بیاد... پول زور از گلوم پایین نمیره!!!

اگه دارین به وجدانم میگین که بهم بگه پولاشو پس بدم هم  اشتباه میکنین!! عمراً  !!!!

~~~~~~~~~~~~~~

1- هنوز هم نمیدونم  تا کی  همین جوری  ماهی یه بار میخوام آپ کنم... امیدوارم  این وضعیت زودتر تموم بشه.. شما هم  اگه دوست دارین بیخیالم بشین.. هر وقت آپ کردم  خبر میدم.. (دروغ گفتم!)

۲-ممکنه نرسم به کامنت های پست قبل جواب بدم... البته  به هر کی سر زدم جوابشو تو خونه خودش دادم...

۳- شاد باشین..

 

 

 

 

کمی قبل تر

راستش اون بنده خدا که گفته بودم تو کماست  امروز  به رحمت خدا رفتند... خیلی ناراحت شدم..

یه چند روزی هم که حالا ختم و کفن و دفن و هفت و  کلی از این  مراسم ها داریم و  این طرفا پیدام نمیشه...

الان میخواستم یه چیز غمناک بنویسم..ولی از بس این چند وقته غم و غصه و  استرس اضافی داشتم که روحیه خودم هم دیگه غم نمیکشه...

یه فلش بک به ۲ هفته پیش میزنم:

 

 

چندی پیش ما عقلمان کمی تا حدودی نم کشیدو قصد سفر با ایل خانواده پدری به ولایت شمالستان نمودیم...

تمام خاندان پدر بنده مشتمل بر 2 عمو و منزلشان، متشکل از  عیال و بچه ونگ ونگو و دماغو و تو راهی و سر راهی و....    1 دانه عمه و وابستگان .....    یک جفت مادر بزرگ و پدر بزرگ  و 2عدد خاله ودایی  پدر گرام همگی امادگی خود را برای شرکت در این سفر پر برکت وخدا پسندانهاعلام داشتند

البته گروهی عظیم از اقوام وابسته به افراد فوق الذکر نیز اعلام داشتند : که شما بروید به ویلایتان وما هم میرویم ویلایمان ! بعد هی خاله بازی میکنیم ....

ما هم با آرزوهای واهی وافکار پلید که خوش خواهد گذشت و آرامش ناشی از سفر بر روح مکدرمان تاثیر مثبت خواهد گذاشت به سمت بهشت گمشده حرکت کردیم .....

   در پرانتز عرض کنم که: اینجانب متاسفانه متاسفانه( دیگه از دست خودم خارجه!!!) یک عدد دختر عمه از کیش اراذل اوباش  نا بالغ دارم ...... از اونجایی که از بدو تولد تنها به پریدن با جنس مخالف علاقه داشت  ، روحیه های وحشیانه پسران و مردان را از اقصا نقاط فامیل و جهان کسب نمود... حال نیز رفتاری شبیه قوم مستقر در اعماق جنگل های آمازون دارد و با اینکه به سن قانونی کلاس اول دبستان رسیده، باز هم این حشر و نشر را به گونه ای دیگر حفظ نموده....

داشتم میگفتم: هنوز نرسیده بودیم و درست ولو نشده بودیم که دیدیم دختر عمه جان یک آلت شکنجه جدید به نام " مو چین " از کیف در آورد و در دست گرفت و به جان صورت دایی ها و پدر و برادر و پسر دایی و هرچه جنس مذکر است   افتاد..

البته خدارا هزار مرتبه شکر طرز استفاده از این ابزار خطرناک را بلد بود و با مهارت کامل   دانه دانه ریش آن بنده خداها را از جا در میاورد!!

صدای جیغ مردانه ای بود که شنیده نمیشد!!!!

تازه به همین ریش هم اکتفا نمیکرد..هر کس  که صورت خود را صفا داده بود و آثاری از ریش دیده نمیشد به سراغ گوش و بینی و بدن و کلا هر جاش که مو داشت می رفت و قصد داشت هر چه مو هست  هرس کند!!

واقعادر آن لحظات از فرط شادی ( برا اینکه پسر نیستم!) در پوست خود جا نمیشدم و از آن قسمت ماجرا گزندی نصیب بانوان نشد.... ما تنها بیننده و خندنده ماجرا بودیم!!

این 7-8 بچه ریز بسی اعصاب به هم ریخته پدربزرگ را به هم ریخته تر کردند... آنچنان که همچون در گوشه ای نشسته بود وخواهر خدابیامرزش به زمین چنگ میزد و گیسوان خود را از جا میکند و فریاد می کشید!!...

برای حفظ سلامت آن جناب این دسته آنگولایی و زبون نفهم به بنده واگذار شدند تا سر گرمشان کنم!! منم به خاطر اهداف خیر خواهانه ای که همیشه در سر دارم ، با آغوش باز( نه حالا اون قدر باز!!) پذیرفتم!

همه را جمع کرده و در حیاط بردم تا کمی بچرند و کله شان باد تنفس کند!

2 دختر عمه و عمو هم دارم که کلا همیشه و هر جا  از فرط علاقه و عشق  آویزونم هستند!!

2 پسر عمو هم دارم که از بس از بغل بابایشان جم نمیخورند که ملقب به " سنجاق سینه " شده اند!!!

دختر های مذکور در بالکن کنار من نشستند و گفتن  : باااااازی!!

منم  برا جبه آموزشی ماجرا گفتم : حوری جون ،عزیزم  بگو ببینم  لباست چه رنگیه!!؟؟!!!

حوری:  آآآآآآبی!! 

من: نه عزیزم این صورتیه!!

من: بگو لباس داداشی چه رنگیه؟؟!

حوری: آآآآآآبی !!

من:  ببین اشتباه گفتییی!! اون نارنجیه!

.

.

من: کفش بابات چه رنگیه؟

حوری: آآآآآبی!!

من: آخه احمق! ( یه چند تا فحش دیگه هم دادم که چون بد آموزی داره سانسور شده!!) اون دیگه سیاهه!! اینو حد اقل بفهم!

حوریه:

حالا ونگ نزن... یهبازی دیگه میکنیم!

من:    میتونی بشماری ببینم تا چند بلدی!!

حوری:  1-2-3-4-5-6-9-10-11-12-13-15-17-19-20

من: نه فدات شم! اشتباه بود.. درستشو براش گفتم... حالا یه بار دیگه بشمار!

حوری: 1-2-3-....10-11-12-14-16-17-19-20

.

.

.

سرتونو درد نمیارم... در طی 3 ساعتی که با وی کلنجار میرفتم! تنها سودی که حاصل شد این بود که شمارش خودم هم از یادم بره!! ... تاکید م<کد داشت که بعد از 17 باید 19باشه!!! حالا بقیه عددا دیگه پیشکش..

در همین حال سری به بچه های داخل چراگاه زده و دیدم پسر عمو جونم ( زندانی **) بدمینتون عزیز تر از جانم را برداشته و به جای بیل مورد استفاده قرار داده و تمام باغچه را درو کرده..... حالا باغچه به درک!! بدمینتونم  شبیه عصای پدربزرگم شده بود!!

بدمینتون شبیه عصا را ازش گرفتم و خاک دستاشو شستم و گفتم : زندانی بیا بریم ماشین عمو رو بشوریم!!

زندانی هم نه گذاشت نه برداشت ، این شلنگ آب رو کرد تو شلوارش!!!   حالا نمیدانم آنچه زیر شلوارش است چه شباهتی به ماشین دارد  آیا!!!!!

 

خلاصه  بقیه ماجرا و اینکه چگونه  دهنمان سرویس شد و به غلط کردن  و چیز خوردن افتادم رو حوصله ندارم بگم ....  فقط انقدر بگم که وقتی برگشتیم  چند شوید موی سست بیشتر روی کله ام نمانده بود!!

کچل شدم رفت..

آخر سر هم برای همه کلی خط و نشون کشیدیم که از دفه دیگه هیچ کس پیشنهاد گله ای سفر کردن نده..هر کی بره ویلا خودش و فقط در حد خاله بازی...

امیدوارم خدا قشمت همه از این سفرا بکنه..

شاد باشید..

 

خز و خیل...

 

با برو بچز یک نفر رو انتخاب  کردیم..

منتخب رو مجبور کردیم  که با خلوص مهمونمون کنه ... رفتیم بستنی بخریم....( به علت خود آویزونگی ، انصاف چاشنی کار کرده و نرخ رو خیلی بالا نبردیم!)

شونصد نفری ریختیم تو مغازه .. رفتیم سر یخچال آقاهه..

برا اینکه هی از بستنی همدیگه نخوریم و تف مالی نشیم خودمون خودمونو مجبور کردیم همه یه جور بستنی بخورن...

سر اینکه چی بخریم  ، مراسم دعوا را آغاز کردیم...

یکم بیشتر تو سر و کله هم زدیم..

چند تا چشم و گوش دیگری را در آوردیم...

یکم گیس دوست عزیزمون رو کشیدیم...

همه یخچال آقاهه رو به هم ریختیم..

یه لبخند ملیح به فروشنده زدیم…

یه لگد به پای دوست…

شدت صوت دعوا بالا رفت...

از اون زیر یه بستنی  اسنیکاله  پیدا کردیم...

خیلی مسرور شدیم..

صلح کردیم..

هیچ کدوم نمیدونستیم چه شکلیه... عکسش هم رو بستش نبود..( دهاتی هم خودتونین!! خب تا حالا نخورده بودیم!)

از فروشنده پرسیدیم این چه جوریه؟؟

آقاهه ( بعد از مدتی تفکر) گفت:  فکر میکنم اسنیکاله باشه!!!

با توضیحات کامل آقاهه( !! ) همگی چون کاملا متوجه شدیم این چیه  گفتیم : پس لطفا N  تا بدین...

از اون زیر زیر N-1  تا پیدا کرد ...

اما چون یه دونه کم بود...

.

.

در نهایت هرکی یه مدل بستنی که دلش میخواست برداشت اومد بیرون!!... پولشو هم از جیب خودمون دادیم!!

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

با غزاله تو کوچه راه میرفتیم که بحث شیرین انتخاب رشته گشوده شد…

از کنار یه سر باز؟ سرهنگ؟ مامور؟( همون دیگه!)  رد میشدیم که

غزال گفت: چی کار میخوای بکنی؟

من: این چند روزه خیلی دارم به مواد فکر میکنم… اولا هر کی میگفت مواد  میزدم تو دهنش..  ولی الان  خیلی خوشم اومده!!..

اون آقای همون دیگه : ... یه چند لحظه بعد یه چند لحظه بعد تر

ما: متاسفانه ندیدم که چی عکس العمل نشون دادیم... فقط با سرعت بیشتر قدم زدنمون رو کج کردیم که از اونجا دور بشیم!!

احتمالا همون موقع داشت به ستاد مبارزه با اراذل اوباش خبر میداد بیان ای معتادای موادی رو ببرن!!

 

 

 

دل نوشت

دست و دلم به هیچ کاری نمیاد...

از وقتی خیلی کوچک بودم تا به حال ، سالی ۸-۹ روز بیشر نمیدیدمش ... ولی با اینکه زیاد باهاش نبودم و خیلی نمیدیدمش، توی این ۱۸ـ۱۹ سال  بدجوری مهر و محبتش تو دلم خونه کرده.... خیلی خیلی دوسش داشتم...

  وقتی شنیدم در حال کما هستش و هیچ امیدی تقریبا نیست نفسم بند اومد....

تا جایی که تنها تونستم شوکه بشم و  هنوز نمیتونم به خودم بیام!

خدایا میدونم که این رسم روزگاره و از وقتی زندگی روی این کره خاکی شروع شده تا به حالا همین بوده و غیر از این هیچ!........ ولی آخه اینم رسمشه؟

چرا همه آدمایی رو که خیلی دوسشون دارم زود ازم می گیریشون!

نه ناشکری میکنم و نه کفر میگم... همین قدر که سالمم و پدر مادر عزیز تر از جانم نفس میکشند و با نفس های اونا زندم خودش به اندازه همه دنیا برام ارزش داره..

هیچ وقت چیز زیادی ازت نخواستم و خودتم اینو خوب میدونی! ... بذار حد اقل گلایه هام رو از این چرخ گردون برات بگم...

خودت میدونی که چقدر زخم خورده روزگار بود و سهمش حتی از بد روزگار هم بدهاش بود.... پس دیگه چرا اینجوری؟!

انسانی به این شیرینی که حتی تلخی زمونه هم نمیتونست بر اون چیره بشه... چرا اینجوری؟

همیشه غریب و تنها میومد پیشمون... انگار رفتنش هم همینجوره!

ای کاش این لحظات آخرمیشد اونجا باشم  و میتونستم یک باره دیگه به صورت مهربون و چشمای بستش نگاه کنم... افسوس که بار دیگر خیلی زود دیر شده...!!!

خدایا بهت نمیگم برش گردون پیشمون...چون انقدر سختی کشیده بود که برای این لحظه ها ثانیه شماری میکرد.... ازت میخوام اگه قراره بره همونجوری که خودش پاک و ساده بود همونجور بره و اون دنیا تنهایی و غم این دنیا براش جبران بشه...

اگه هم صلاحت به بودنشه  سالم برگردونش...

~~~~~~~~~~~~~~

کاش همسایه بغلی ما هم گود برداری داشتن تا دلیل قانع کننده تری برای بی خوابی های شبانه ام داشتم!!.....

 

 

 

 

هووی گیلاس!!!

دیشب با آرامش نشسته بودیم تو خونه و هر کی یه طرف افتاده بود که ساعت 9 پسر خالم زنگ زد گفت بریم درکه! راستش این چند روزه اصلا حوصله هرکس و هر جایی رو ندارم و دلم جاهای خاص میخواد .... گفتم ما نمیایم .. خیلی اصرار کرد! و گفت دلم میخواد با تو بریم.. گفتم دیره که بپیچونمش! بعد اون یکی پسر خالم گوشی رو گرفت و اونم خواهش و التماس ! منم که خداییش در مقابل بچه ها دلم نمیاد مقاومت کنم و در هر شرایطی به دلشونم .گفتم باشه! ... خلاصه خانواده رو هم راه انداختم و ....

هر کی درکه و این جور جاها رو برا یه چیزی دوس داره!

یکی برای هوای آزاد..

یکی برای کباب و غذا...

یکی برای تنوع..

یکی برای کوه...

یکی برا سنتی بودنش..

.

.

منم درکه و دربند و فرحزاد و هر جا این جور جاهاست برای شاتوت می دوستم!!

هنوز نرسیده 2 تا پسر خاله هام تو ماشین خوابیدن و دیگه تا آخر با کتک هم بیدار نشدن! من نمیدونم اینا که انقدر مرغن چرا انقدر خودشونو ضایع می کنن وما رو از خونه میکشن بیرون!

اولش که رسیدیم یه نگاه عمیق و معنادار به بابام کردم و خودش فهمید چی میخوام! کاش همیشه انقدر همه چی رو از نگاهم می فهمید! گفت: الان نه! با شکم خالی میشینی شاتوت میخوری ، شام نمیخوری! خیلی وضع جسمانی و فشارت همیشه درسته، باز میری زیر سرم!

منم با این تهدیدای بابام ونگاه کردن به جای کبودی سرم چند روز پیش که هنوز رو دستمه و ترس آمپول و سوزن ، کوتاه اومدم! ... ولی با اینکه گرسنه بودم شام هم نخوردم تا بتونم بعد شام شاتوت بیشتری به بدنم برسونم!

بعدش بابایی گلم رفت 2 کیلو شاتوت خوکشل برام خرید داد دستم! .. خوب منم که شاتوت ( و البته گیلاس) میبینم  از خود بی خود میشم ، ظرف شاتوت رو گرفتم تو بغلم و حالا نخور کی بخور! داشتم از خوشحالی از دست میرفتم. شایدم داشتم خفه میشدم... به هیچکسم 1 دونه تعارف نکردم و همه با چشم داشتن التماس میکردن بهشون 1 دونه بدم تا با هم تقسیم کنن! ولی ندادم که!

مامانم هم هی حرص میخورد که اینا کثیفه! هزار بار دستمالی شده! اینجوری نخور! باید بشوریش!  میخوای هم فشارت بیاد پایین هم هزار تا مرض بگیری بیفتی رو دستمون!...

 خداییش میدیدم آقاهه با دستایی که به هزار جا جلو چشم من زد و بعد دستشو کرد تو آب گردوها ، شاتوت ها رو ریخت تو ظرف! ولی خب نمیشه جلو خودمو بگیرم! اصلا هم نمیشه بشورمش! یعنی یه بار حرف مامانمو گوش کردم و شستمشون ، فقطم یه آب سریع گرفتم!  ولی همون یه خورده  آب کار خودشو کرد و شاتوتای عزیزم شد مثله لباسی که روش وایتکس ریختن!  فقط مزه آب میداد!!

یکی از مشکلات بزگ زندگی من از اول اینه که شاتوتی که از بیرون میخریم رو باید چه جوری بخوریم؟!!! من که همه چی رو کثیفش رو دوست دارم ...  هر وقت میرم میوه فروشی همونجا نشسته امتحان میکنم ببینم میوش خوبه یا نه! تازه عاشق لواشک باز و آلو جنگلی و برغونی و........ هم هستم!  اگه درخت شاتوت دمه دستم باشه همونجا که میکنم می خورم ومبحث استریلازیسیون مطرح نیست!

اما شاتوت چون خیسه  نمیدونم چرا برام کثیف و تمیزش می فرقه!

حالا یکی به من بگه باید چی کارش کنم؟؟!!!!

 

 

امروز رفته بودیم بیرون و چند جا کار داشتیم .... بعد  داشتیم از جلو یه مغازه رد میشدیم مامانم چشمش یه لباس شب برا فری گرفت... با هزار خواهش وتمنا بالاخره فریرضایت داد و رفت تو اتاق پرو که لباسو بپوشه .... بعد ما 3 تا و فروشنده نشستیم پشت در که این بیاد به تنش ببینیم... اندکی گذشت ....ما همینجور پشت دریم!... بیشتر گذشت... بازم پشت دریم..... بروبر به همدیگه نگاه میکنیم  که زود تر بگذره... باز اندکی بشتر از بیشتر گذشت و خبری از فری نشد... ایندفه به هوا نگاه میکنیم و سوت میزنیم  که چشمون تو چشه فروشنده دیگه نیفته... بازم گذشت....آخر پشت در اتاق پرو فسیل شدیم! که ناگهان فری لباسو از اتاق داد بیرون!

 میگیم چیه؟ تنگه؟ ... میگه : نه! ... میگیم پس چرا در آوردی؟...نپسندیدی آیا؟ ... میگه پسندیدم ولی گرممه ! هر چی فکر کردم دیدم تا لباسامو در بیارم و بعد زیپ اینو باز کنم و بعد بپوشم و بعد زیپش و ببندم  بعد شما تنم ببینین بعد دوباره دربیارم بعد لباس خودمو بپوشم ،خیلی سخته... کلافه میشم! حوصله ندارم!...اصلا نپوشیدم!... یه وقت دیگه!

ما هم چون منطقی هستیم با دلایل قانع کنندش زود قانع شدیم که این بچه نباید لباس پرو کنه!و ما غلط میکنیم که براش میخوایم لباس بخریم!

بهش میگیم خوب چرا انقدر طول دادی پس؟؟ میگه: اون تو خنک بود.. منم گرمم بود!.. لخت شدم یه مقدار جلو باد کولر نشستم هوام عوض بشه!!!

ایندفه هم ما قانع شدیم ولی فروشنده میخواست هر 4 تامونو با چاقو تیکه تیکه کنه که  حتی نمیتونیم برا این بچه کولر بخریم و اون میره از کولر مردم سوء استفاده میکنه!! فقط تنها کاری که کردیم تا بلایی سرمون نیمده و بیشتر از این آبرومون نرفته زدیم بیرون!