زهرا خانوم اینا- ساعت دیوونه اینا!

یادمه توی قسمت سوم این ( + )  پست در مورد یکی از اقوام بسیار بسیار نزدیکمون گفتم!

این خانومه تقریبا از همون زمانی که در موردش گفتم و به خاطر همون مشکلات، هفته ای یکی دو بار میاد خونه ی مادربزرگم!  این چند ماهی که ما اینجا هستیم هم بیشتر از وجودش مستفیض میشیم! بدون اغراق یه جکیه در نوع خودش!!!

این خانومه( زهرا خانوم- 73 ساله) خودش نه شوهر داره، نه فرزند و نه کس و کاری! یه خواهر بزرگتر ( رباب خانوم- 80 ساله) هم داره مثل خودشه! اونم هیچ کس رو نداره .

زهرا خانوم یه پرستار داره که وظیفه داره  روزا هم  ازش مراقبت کنه و هم آشپزی و کارای خونه رو انجام بده و برای این کار ماهانه پول خوبی بهش میده!  اما شب از تنهایی میترسه و خواهرش رو مجبور کرده که پیش خودش زندگی کنه! ( البته اجباری هم در کار نبوده! چون از شواهد موجود خواهرش جایی نداره به غیر از اونجا و بخواد و نخواد باید اونجا زندگی کنه! حتی قبل از فوت شوهرش هم دائم خونه ی زهرا خانوم تلپ بوده و یه بار در بین صحبتهاش میگفت که شوهرم از دست کارای این رباب دق کرد و مرد!) به هر حال طبق گفته  ی خودش مجبورش کرده که  با هم زندگی کنن! فقط تنها مشکل موجود اینه که اینا جفتشون یکی از یکی تنبل تره و کلا آبشون هم با هم توی یه جوب نمیره!

زهرا خانوم  و خواهرش خیلی آدمای  خوش گذرونی هستن و با اینکه پرستار داره ولی هیچ روزی توی خونه بند نمیشن و هر روز هفته برنامه دارن که خونه ی اقوام دور و تازه کشف شده ای مثل مادربزرگ من برن! ( نسبتشون با مادربزرگم دقیقا میشه نوه ی خاله ی پدر مادربزرگم!)

صبح اگه از گشنگی در حال مردن هم باشن، هیچ کدوم حتی چای هم درست نمی کنه! انقدر میشینن تا پرستاره بیاد براشون چای و صبحانه بیاره!

یه روز اومد و گفت ناهار ندارن! معلوم شد پرستاره براشون مایه کتلت درست کرده ولی نرسیده سرخ کنه! زحمتش رو به خودشون محول کرده! این 2 تا هم که ...!! رباب از تنبلی رفته تجریش ناهار بیرون خورده! اینم اومده بود خونه مادربزرگم که ناهار بخوره! یعنی هیچ کدوم به خودشون زحمت ندادن 4 تا کتلت سرخ کنن! ( بعدا فهمیدیم این مایه کتلت انقدر در خانه ی اینها موند تا گندید و دور ریختن!)

جفتشون  انقدر آژانس سوار میشن که با تمام راننده آژانس های تهران رفیق فابریک هستن! شب های جمعه هم با همین راننده آژانسا میرن پارک و رستوران تفریح!

**حالا  اینو داشته باش:

یه روز زهرا خانوم  اومد اینجا. یه 10 دقیقه بعدش هم خواهرش اومد!

ما: شما مگه جفتتنون از خونه نیومدین؟

اونا: آره! از خونه اومدیم!

ما: پس چرا با هم نیومدین؟

اونا: آخه دعوامون شد. با هم قهر بودیم. نمی شد توی یه ماشین با هم باشیم. زهرا با آژانس اومد. رباب با تاکسی!

ما: آهان! حالا چرا دعواتون شد؟

زهرا خانوم: چند روز پیش رفتم چند کیلو شیرینی پنجره ای خریدم . وقتی آوردم خونه این رباب با من دعوا کرد که چرا از اینا خریدی! من از اینا دوست ندارم! منم بهش گفتم : خونه ی خودمه! پول خودمه! هر چی میخوام میخرم! تو هم اگه دوست نداری نخور! بعدشم شیرینی ها رو گذاشتم توی یخچال!

اما  2-3 روز بعد دیدم شیرینی ها نیستن! فهمیدم این رباب نصفه شبا میره یواشکی شیرینی میخوره!!

از اون روز با هم قهریم!

ما:

××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

چند وقت پیش این بابای من حدود 50 میلیون بابت اسپلیت از ال جی خرید داشت. ال جی هم  واقعا زحمت کشید و منت نهاد و به خاطر این میزان خرید یه دونه از این دستگاه های دیوونه ی  شارپ به ما اشانتیون داد!!( ۳ تا ۱۰۰ تومن)! این دستگاه تاچ هست و بسیار حساس! هزار جای جعبه اش هم این نکته در ابعاد مختلف درج شده و این بسیار قابل ستایشه! چون فردی که این رو ساخته ،انقدر عقلش نرسیده که هر احمقی ببینه دکمه روی این نیست، میفهمه که تاچ هست و برای همین هر جا که روی بسته جای خالی بوده ، بزگ نوشته تاااچ!!!!! دیگه اینکه نوت بوک داره و ماشین حساب و ساعت آلارم دار و دفتر تلفن و بازی و چند تا کار دیگه! و از همه مهم تر اینکه 2 سال گارانتی داره!!!!با این  موارد مهم مصرف که ذکر کردم، یعنی طرف فقط و فقط باید مرض داشته باشه که بره چنین وسیله ای رو بخره و بنابراین اینا به ازای خرید های زیاد هدیه میدن که روی دستشون نمونه!! البته قابلیت های باور نکردنی  دیگه ای هم داره که حتی فکرشم نمی تونی بکنی! مثلا اینکه همون موقع فهمیدیم باتری اش هیچ وقت تموم نمیشه! و بسی ذوق مرگ شدیم! دیگه اینکه به تعداد دفعات دلخواه در شبانه روز میتونیم آلارمش رو تنظیم کنیم! و در واقع ریمایندر هستش! و از اونجایی که ما خانواده ی بی جنبه ،از دیدن چنین وسیله ی جل الخالقی ذوق مرگ شده بودیم، هر نفر برای خودش 1 بار اینو تنظیم کرد که زنگ بزنه! ( ندید بدید هم عمه ی خودته!!) و مهمترین قابلیت این دستگاه این بود که همون لحظه بعد از 9 بار ست شدن آلارم و ساعت، و به خاطر همون حساسیت زیادی که هزاران بار روش تاکید شده بود، صفحه ی لمسی اش از کار افتاد و دیگه هیچ ورودی دریافت نمیکنه! حالا از همون لحظه  روزی 9 بار( شایدم بیشتر) این برای خودش زنگ میزنه! انقدر زنگ میزنه که خودش مجبور میشه خفه بشه! از دست ما هم هیچ کاری بر نمیاد جز اینکه در هر شرایطی که هستیم( خواب – بیداری- ...)  غلیظ ترین فحش های ممکن رو  نثار ال جی میکنیم با این ساعت های دیوونه اش!!

لطفا یکی بیاد گور این وسیله رو از خونه ی ما  گم کنه!! ( ترجیحا از شعاع 1 کیلو متری دور تر!) 

 

 

تولد- خونه ی مادربزرگه

 

یکشنبه تولد متین بود. ما که  هیچ کدوم نرسیده بودیم براش کادو بخریم . ساعت ۱۰ کلاس داشتیم و متین اون موقع میومد. تصمیم گرفتیم صبح زودتر بریم و قبل از اینکه متین رو ببینیم ، با همدیگه یه چیزی براش بخریم. اونوقت من ۷.۵ صبح  خوابالو و صبحانه نخورده از در زدم بیرون که مثلا برم کادو بخرم! ساعت ۹ صبح با فائزه ۲ تایی جلوی تیراژه بودیم ! تازه خیلی هم خوشحال بودیم که وقت داریم و زودی اون لباسی رو که میدونستیم متین دوست داره  میخریم و تا ۱۰ میریم دانشگاه! همه چیز دقیقا طبق برنامه و به خوبی پیش میرفت!  فقط یه مشکل کوچیک بود که ما به تنها چیزی که فکر نکرده بودیم این بود که صبح به اون زودی هیچ مغازه ای باز نیست!!!  وقتی رسیدیم تیراژه آقاهه گفت باید تا ۱۰ صبر کنین تا باز بشه! ما هم خوشحاااااال از اینکه کلی وقت داریم !! برای اینکه وقتمون هدر نره گفتیم میریم بوستان و از اونجا یه چیزی میگیریم! ( بوستان 9 باز میشه!)

وقتی رسیدیم دیدیم بیشتر مغازه های اونجا هم بسته است و تنها بخش فعالش اون گشـت ار.شـاد  جلوی مجتمع بود! دقیقا مثل پت و مت قل میخوریم توی طبقه ها و همین جور از جلوی ویترین مغازه های بسته لباسا رو دید میزدیم! بالاخره 2 تایی یه تاپ و شلوارک اسپرت که مارکش هم یادم نیست، پسندیدیم . مغازه هه هم بسته بود!! دیگه چاره ای نبود به جز اینکه پاساژ گردی کنیم تا مغازه هه باز بشه! اونوقت تنها مغازه ای که باز بود یه مغازه بود که شلواره بارداری داشت و یه مغازه لباس زیر فروشی و چند تا مغازه عطر و لوازم آرایش فروشی و بیبی سیت!! هر چی خواستم آینده نگری کنم و برای متین شلواره بارداری بخرم و زودی بریم، این فائزه نذاشت! اصلا نمیذاره من به رفیقم خیر برسونم!!

خلاااصه مغازه هه باز شد و همون رو خریدیم! البته تاپش رو نگرفتیم! شکل همون یه بلوز آستین دار با کلاه و شلوارک. مشکی با خطهای سرخابی! به تن جذب و قشنگ بود!!

حالا به آقاهه میگم اگه میشه کادوش کن! آقاهه  با یه هیجانی میگه: تولــــده؟؟  منم با یه هیجان بیشتری میگم :بعععله! آقاهه میگه: خب مبارک باشه! ولی ما که کاغذ کادو نداریم!!

رفتیم از شهر کتاب کاغذ کادو و چسب خریدیم ! هر چی هم فک کردیم که جعبه یا قرتی بازی بخریم برای کادوش به نتیجه واحد نرسیدیم! اصلا به نظر من همون کادو هم از سرش زیاد بوددد!! ( سووووت!)

حالا 2 عدد آدم+  کیف و لوازم دانشگاه + یک عدد کاغذ کادو لوله شده و چسب به دست + یک عدد لباس کادویی! چیکار کنن؟؟ وسط راهروی پاساژ مونده بودیم که چه خاکی توی سرمون کنیم و کجا کادوش کنیم!! اگه میرفتیم دانشگاه که متین ما رو در حال عملیات سری میدید و لوس میشد! اولش میخواستیم بریم توی مغازهه که ازش خرید کردیم! بعد دیدیم خیلی ضایعس فروشندهه باز قند توی دلش آب میشه که ما برگشتیم! به ذهنمون رسید بریم توی دستشویی و اونجا کادو کنیم! بعد دیدیم یهو کادوش بو میگیره، فک میکنه رفتیم تاناکورا خریدیم! گفتیم میریم یه چیز دیگه هم میخریم و توی اون یکی مغازه همش رو با هم کادو میکنیم! بعد چیز مناسبی برای خرید پیدا نکردیم! خلاصه نهایت ذهن ای کیو سانیمون این بود که بالای پله ها وایسادیم و فائزه با دندون چسب میکند و منم کج و کوله و سر هم بندی  چسبا رو میچسبوندم به کاغذ! یعنی اگه لباس رو توی گونی میذاشتیم  و سرشو با نخ گره میزدیم ،خیلی فرقی نمیکرد! بعدشم گفتیم کادو پیچ به هم ریخته و نا مرتب مد شده و از کارمون کلی راضی شدیم!! والااا! از سرشم زیادههه! ( سوووووت!)

با این همه عجله ای که ما کردیم ،ساعت یه ربع به دوازده وقتی کلاس تموم شد، رسیدیم دانشگاه! صبر کردیم تا متین و زهرا اومدن و رفتیم پارک. کادوش رو دادیم. بعدشم همون بیرون ناهار خوردیم و تولد تموم شد!! انقدر که قسمت کادو خریدنش خوش گذشت ،تولدش خوش نگذشت و بیخود بود!! یعنی حتی یه  "تولدت مبارک"  هم نخوندیم!! به همین سادگی! فقط جنبه ی اینو داشت که بهش بگیم به یادت بودیم و متین خوشحال بشه!  

  

*************************************** 

همون طور که مطلع هستید ما هنوز  خونه ی مادربزرگه هستیم و مطمئننا اینجا ابدی شدیم!فقط الان تنها خوبیش اینه که با گذشت این همه وقت ، همه سِر شدن و دیگه کسی نمیگه چرا نمی رین خونه ی خودتون!!

این خونه ی مادربزرگم  بزرگه ولی چون قدیمیه سرویس بهداشتی کم داره! برعکس خونه های الان که 100 متره و 6 تا دسشتویی داره، اینجا 600 متره و 1 دستشویی داره!

همه چیز خوبه و خوش میگذره! فقط یکی از مشکلات اساسی که ما اینجا داریم تایم دستشویی ه  !! این پسر خاله هام که موقع دستشویی رفتن شلوار و شورتشون رو بیرون در میارن و با آزادی و فراغ بال از همه چیز ،میرن یک ساعت اون تو میمونن! هر زمانی هم از اون تو در میان رنگ و روشون باز شده و  خوشگل تر شدن!  اونوقت اگه صبح زود باشه ، علاوه بر انجام واجبات، میرن اون تو یک ساعت به آواز خوندن تا خواب صبحگاهیشون بپره!! تا حالا هم نشده برای رضای خلق خدا نصفیش رو قیچی کنن! اصلا هم کاری ندارن که یه ایل آدم اون پشت داره جون میده و چشماش جز زردی رنگی رو نمیبینه!!!  به قول بابام وقتی میبینیم یه شلوار جلوی دره دستشوییه یعنی باید یا بیخیال کار خودمون بشیم یا بکشیم بالا و تف کنیم! جز این راهی نداریم!

اصولا اول صبح، با این ازدحام جمعیت  دست به فلان، من یکی که بیخیال دستشویی میشم  و میرم! دانشگاه هم یا انقدر دیر میرسم که خیلی بجنبم باید به کلاسم برسم و دیگه وقت این سوسول بازیا( رفتن به دستشویی) نیست یا هوای بیرون انقدر سرده که هر چی توی بدنمه یخ میزنه و تبدیل به توهم میشه!!! وقتی هم از دانشگاه برمیگردم اگه همزمان با برگشت پسر خاله هام باشه، بازم همون بساطه صبح رو داریم!( یه شلوار جلوی در!) اگه هم شب برگردم،  انقدر خسته ام که  حوصله دستشویی رفتن ندارم دیگه!! شبا هم موقع خواب وضعیت بدتر از صبحه! انقدر صف شلوغ میشه که فک میکنی اون تو جایزه میدن! و بازم پشیمون میشم!

بنابراین اینجوری میشه که اکثر اوقات کلیه هام در حال پوکیدن هستن!! خیلی بخوام به سلامتیه خودم لطف کنم دیگه 1 بار در 24 ساعت میرم دستشویی! اونم نه در زمان های اوج مصرف دستشویی!!

فقط میخوام توصیه کنم اگه قصد اقامت اجباری خونه ی کسی رو داشتین اول به تعداد دستشویی ها دقت کنین تا بلایی که سر من میاد سرتون نیاد!

خونمون هم در حال تموم شدنه! تقریبا همه چیش تکمیله! فقط چند تا کار مونده که اونم ایشالا تا 10-15 روز دیگه به اتمام میرسه! حالا توی یه پست مفصل میام  شرحی از وضعیت خونه میدم! 

 

حس

این مامان و بابای من پسر ندارن ولی طبیعتا آرزوی خیلی چیزا رو دارن! به همین دلیل روزی که من به دنیا اومدم ،برای اینکه عقده ای نشن و حسرت بعضی چیزا به دلشون نمونه ،  زدن بخش عظیمی از  احساسات منو از بیخ خـ.تـ.نـه کردن! اونوقت اینجوری شده که الان احساساتم فرمالیته شده! عقلم فرمان میده که اینجا باید احساس نشون بدی! نمیخوام بگم آدم بی احساسی هستم، ولی خب واکنشای عاطفی و عشقی و حتی ترس دخترونه کمتر دارم!( به جز مورد سوسک و گربه!) اینی هم که دیگران می بینن نصف بیشترش توهمه! اما چیزی که واقعی باشه رو خیلی کم نشون میدم! یه نمونه اش اینه که من از بدو تولدم نه کسی رو می بوسیدم و  نه میذاشتم کسی منو ببوسه! هر کی هم که منو می بوسید مثل وحشیا میزدمش !!( البته الان کمی ملاحظه میکنم ! مخصوصا اینکه ناخنام بلنده و اگه بخوام به رسم گذشته عمل کنم همه ی افراده در تماس با من، توی صورتشون جای چنگ و دندون به جا میمونه!)

حالا اینو میخواستم بگم: از من در مورد هیچ فیلمی نظر نخواه فداتشم!

من فیلم رومنس و اکشن و درام و مانستری و چه میدونم هر چی میبینم برام تقریبا یه شکله! توی بعضیاش یه کم بیشتر هیجانی میشم ولی به طور کل برام زیاد دیدن فیلما فرقی نداره! نه برای فیلم کمدی زیاد میخندم! نه از ترسناکترین فیلما، زیاد میترسم! نه تا حالا برای هیچ فیلمی حتی قطره ای اشک ریختم! نه از دیدن فیلم س.ک.ث.ی  حالی به حولی شدم! نه با دیدن فیلمه تخیلی توی رویا رفتم! نه از فیلمی  نکات آموزنده و درس عبرت گرفتم! نه کارای بده توی فیلما رو یاد گرفتم! نه مثل جکی چان لنگ و لگد میندازم!!  نه هیچی!!

بنابراین تنها نظری که میتونم در مورد یه فیلم بدم اینه که  از دیدنش خسته شدم یا نشدم!! فیلم مورد علاقه ی خودم هم فیلمای تینیجری و نسبتا شاده! ولی هر بار فیلمی رو به کسی پیشنهاد دادم به ... خوردن افتادم!

چند شب پیش شوهر خاله ام یه فیلم از من خواست. از نظر خودم یه چیزه خیلی معمولی بهش دادم ! شب اومدم. دیدم با خاله ام 2 تایی نشستن پای این فیلمه مثل ابر بهار اشک میریزن! این در حالی بود که تنها چیزی که این فیلم برای من نداشت ذره ای ناراحتی بود!!!! بعد طرف خیلی پرررووو بر میگرده میگه : این چه فیلمه مزخرفی بود دادی! اییییششششش

سینما هم  بعد از دیدن فیلمای  چپ دست – بله برون- مهمان-  محاکمه- و ... دیگه قول دادم که تا آخر عمرم هیچ فیلمی رو پیشنهاد ندم!

همین دیگه!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

واقعا یکی از بهترین خاطرات هر کسی توی عمرش،زمانیه که علائم بـلـوغـش کم کم ظاهر میشه و با دیدن اونا یه حس نو و در عین حال غرور و بزرگی داره! یه جورایی حس میکنه داره میاد قاتی آدما! حس میکنه از الان باید با گذشته فرق داشته باشه!

بعد از اون هم دندان عقل و سفید شدن مو و ازدواج و بچه دار شدن از نظر من میتونه تداعی کننده ی همون حس باشه! البته با کمی تفاوت و در ابعاد مختلف!

راستش من که 4 سال پیش هر 4 تا دندون عقلم رو وقتی نهفته بود ، جراحی کردم و عقلم رو از ریشه در آوردم! بنابراین هیچ وقت هیچ حسی از رویشش نداشتم! فقط تنها خاطره ای  که از دندان عقل توی ذهنم دارم اون 1 هفته درد و خونریزی و ورم صورتمه! دور از جون صورتم شکل هندونه شده بود! و بعدشم مصرف داروهای اون دوران ،معده درد رو تا همین الان از خودش به یادگار گذاشت!

ولی دیدن اولین تار موی سفیدم( 2 سال پیش) همون حس قاتی آدما اومدن رو بهم داد! برعکس خیلیا که حس پیری پیدا می کنن اما من اولین تار موی سفید برام جوان کننده و دور شدن از دوران کودکی بود! اما چشمتون روز بد نبینه مادر! یه غلطی کردم و ذوق کردم! خدا هم  از بین این همه مسئله ی خوشحال کننده توی زندگیم، روی همین یه مورد زوم کرد  و  خواست زیادی به من حال بده! برای همین هی تکرارش کرد! الان بعد از 2 سال با دیدن 14 تار موی سفید لابه لای موهام نه تنها حس خوبی ندارم بلکه غم عالم خراب میشه روی سرم! حس پیری زودرس دارم!  با اینکه همهی موهای سفید رو با قیچی چیدن برام ولی بازم اصلا توی آینه به موهام زیاد دقت نمیکنم! اینم ارثیه خانوادگیه ماست دیگه!

حالا برام جالبه بدونم شما که اینو خوندی خودت با دیدن اولین تار موی سفیدت وهمچنین بقیش چه حسی داشتی و داری؟!

از همه جا!

نه! جون من اینو نیگا کن!  اینم نیگا کن!

انگار دکتر برای این پسر خاله هه تجویز کرده که هر 6 ساعت یه دونه از اینا بکشه! اونوقت میکشه و بعد میاره سوال هوش مطرح میکنه! میگه : بگو این کیه؟!! جای سخت ماجرا اینه که همشونم از دَم یه شکلن!  تنها راه تفکیکشون اون اسمیه که خودش کنارش مینویسه!! یعنی اگه این در آینده پیکاسو نشه، من خودمو به جاش میذارم توی موزه لوور!!!

این پسر خاله هه کلا آخرشه! چند وقت پیش شب سال پدر بزرگم بود. یه مقدار چلو کباب و جوجه خریدن برای خیرات بین همسایه ها!این پسرخاله هه با سینی غذا میرفت! با همون سینی غذا هم برمیگشت! میگفت همسایه ها غذا رو برنداشتن! بعدا پس از کلی تفحص و زیر زبون کشیدن فهمیدیم که آقا میرفته در خونه مردم رو میزده! میگفته براتون غذا آوردم! بعد همسایه ها میپرسیدن به چه مناسبت؟ اینم میگفته: غذا زیادی توی خونه داشتیم آوردیم برای شما! طرف هم بهش برمی خورده و بر نمی داشته! ... ما موندیم و کلی چلو کباب و جوجه!! آبرو برامون نذاشت! از همون روز هم این همسایه روبه روییه باهامون لج شده!

حالا این پسر خاله هه که آخرشه هیچی! یه مشت عمو زاده و عمه زاده دارم که فوق آخرشن!

دختر عمه ام ( 8 ساله!) چند شب پیش رفته بود عروسی و دیشب توی اون همه جمعیت که خونه ی مادربزرگم بودیم،گوشی بهتر از گوش پسر عموم ( 11 ساله) رو برای تعریف کردن مراسم عروسی پیدا نکرده بود!  این پسر عمو هه هم که خاله زنننننکک!!! دختر عمه هه تک تک لباس خانومای توی مجلس و تیپ و آرایششون رو داشت شرح می داد و 2 تایی در موردش اظهار نظر می کردن!  یه جا هم با یه آب و تابی داشت در مورد یه خانومی صحبت میکرد که لباسش دکلته بوده و سـ.وتیـ.نـش به طرز فجیعی از زیر لباس معلوم بوده! پسر عموهه هم اظهار تاسف میکرد از این نوع لباس پوشیدن بعضی افراد و توصیه کرد حواست باشه هیچ وقت اینجوری نپوشی!

همین دیشب در یک صحنه ی دیگه پسر عموهه ( 4 ساله!) رفته بود توی بغل دختر عموهه( 6 ساله!) و سفت چسبیده بود بهش! دختر عموهه هم از دستش کلافه شده بود و هی غر میزد! بابای پسرعموهه بهش گفت: از اونجا بلند شو! این همه جا! چرا رفتی چسبیدی توی بغل اون؟؟؟ پسر عموهه هم با یه قیافه حق به جانبی گفت: آخه سرده! هیچ جا به جز اینجا انقدر گرم نمیشم!

---------------------------------------------

رفتم یه دونه از این مسواکای ماساژور اورال بی خریدم! قبلا هم گفتم که من نسبت به مسواک و خمیر دندون و صابون و شامپو حتی از غذا هم حساس ترم! مخصوصا خمیر دندون که باید طعم و بوش رو هم خیلی دوست داشته باشم! حالا  داشتم میگفتم... یه چند روزی که این مسواکه رو استفاده میکردم خیلی حس خوبی داشتم! حس میکردم دندونام خیلی تمیز شده و نخ دندون دیگه لازم ندارم و لثه هام حال اومده! به طور کلی دهانم روی عرش بود!  به همه هم توصیه کردم مسواکاتون رو بندازین کنار و برین از اینا بخرین!

ولی از دیشب تا حالا متوجه شدم که اون حال اومدن لثه انقدر اساسی بوده که منجر به جرواجر شدن لثه هام شده! این سیخ و میخای ماساژورش توی عمق لثه ام  فرو رفته. کلا الان حس میکنم لثه ام عاریه شده! مخصوصا اون عقب دهانم! همش هم درد و سوزش داره! الان نصیحت یه خواهر درد کشیده رو گوش کن و اگه هنوز علاقه به غذا خوردن داری،عمرا طرف این مسواکا نرو!  

 --------------------------------------------- 

من اصولا آدم بد اخلاقی نیستم! یعنی خودم حس میکنم که بد اخلاق نیستم و اخلاقای خاص زیاد ندارم که غیر قابل تحمل باشم! یه جورایی انعطاف دارم! البته این فقط شناختیه که خودم از خودم دارم و  و روابطم با آدما و دوستای زیادم اینو تقریبا تایید میکنه! اما همینجا واقعا خیلی ممنون میشم اگه کسایی که اینجا رو می خونن و اخلاق بدی رو در من دیدن ( مخصوصا افرادی که خارج از این دنیای مجازی هم با من در ارتباطن!) بیان توی همین پست بگن که فلان اخلاق و برخوردت غیر قابل تحمله یا کلا بده و از این حرفا! چون بالاخره آدم خودش رو از بیرون که نمیبینه و این چیزا باید یه وقتی گفته بشه!

معمولا هم دیر در مقابل دیگران واکنش منفی نشون میدم!  یعنی سعی میکنم با هر کسی اون جوری که خودش میخواد برخورد کنم و اگه از رفتار دیگران ناراحت بشم یا مخالف میلم باشه، خیلی صبر میکنم  که خونم به جوش نیاد و به روش نیارم! مخصوصا اگه اون شخصی که در حال خراش روحمه بزرگتر از من باشه و عقیده دارم باید به خاطر یه سری از حرمت ها خیلی چیزای ناخوشایند رو تحمل کنم و سکوت کنم!

عقیده و نظر هر شخصی مال خودشه! و من یا بقیه هم رسالتی در تغییر نظر دیگران نداریم!( تا اونجایی که به ما ربط نداره!)

البته اینم بگم که درسته دیر عصبی میشم ولی اگه به حد عصبانیت برسم واقعا قاتی میکنم و دیگه هیچی حالیم نیست! خیلی هم دیر عصبانیتم فروکش میکنه ولی  خب بعدش که آروم شدم کینه به دل نمیگیرم!! برای همین چون خودمو از این نظر میشناسم و میدونم اگه عصبی بشم خیلی غیر قابل تحمل میشم، سعی در پیشگیری دارم !

حالا یه مدته یه بزرگتری بد فرم روی نرو منه! یعنی من یه چیزی میگم و شما یه چیزی میشنوی! از هیچ نظر رفتار و طرز فکر و نوع صحبت کردن و سلیقه و نوع غذا خوردن و هیچیییییی شباهت نداریم! یعنی 2 تا آدم کاملا متفاوت از 2 نسل متفاوت با عقاید و احساسات متفاوت! که مجبوریم در کنار هم باشم! اونوقت تا اینجای ماجرا بازم قابل تحمله! یعنی اگه هر کسی سرش توی کار خودش باشه مهم نیست! ولی قسمت خانمان سوز ماجرا اینه که طرف به کوچکترین کارهای من گیر میده و میخواد توجیهم کنه که کارم و حرفم و غذا خوردنم( من خیلی بد غذا هستم و هر چیزی رو به این راحتیا نمی خورم!) و عقایدم و سبک فیلمایی که میبینم و  احساساتم و انجام واجباتی مثل نماز و روزه و ساعتای خواب و بیداریم و حتی نور اتاق   و حتییییی دستشویی رفتنم و  هر کار دیگه ای که میتونی فکرشو بکنی که آدم در طول روز انجام میده،اشتباهه و باید مثل اون باشم !! به خدا اغراق نمی کنم!

واقعا انقدر کارای من غیر عادی و خارج از آدمیزاده؟؟ شاید اینجوریه و بقیه روی گفتن این حرف رو ندارن!

حالا باید من چی کار کنم؟  وقتی با هر دلیلی طرف قانع نمی شه که کار من برای خودم درسته و به اون ربطی نداره و با زبون خوش هم هر حرفی رو بی ادبی محسوب میکنه و شاکی میشه که نباید بهش بگم در خیلی چیزا دخالت نکنه! یا مثلا وقتی حرف رو میشنوم ، یک گوشم دره و یکی دروازه! و بعد طرف میفهمه که من دارم بدون اعتنا به حرفش کار خودم رو پیش میبرم و دوباره سعی در تحمیل حرفش داره! یا...

خب طبیعیه که کمی بگو مگو پیش بیاد! و بدتر اینکه طرف از ته دل، دلش بشکنه!

نه تحمل ناراحتیش رو دارم! نه تحمل تحمیل حرفاش!

من باید چی کار کنم؟؟؟

سبزی فروشی

فک میکنم تنها بازماندگان نسل دانشجویانی که مثل خانوم های سبزه میدون ،سر ِ جا توی کلاس با هم دعوا میکنند، توی کلاسای دانشگاه ما باشه! بقیشون هم در سده ی دایناسورها به همراه آن بزرگواران منقرض شدند!

امروز توی اون کلاس قناصه بودیم! همونجوری که قبلا هم گفتم اگه ردیف اول یا دوم و یا نهایتا سوم نتونی جا پیدا کنی رسما هیچی از درس نمی فهمی! به همین دلیل منم  نیم ساعت زودتر رفتم و 3 تا صندلی اونور و 2 تا صندلی اینور خودم رو جا گرفتم! ( فلش بک به رسم دیرینه ی صف سبزی و زنبیل گذاشتن !)

همه دوستام زودی اومدن به جز یکی! اونوقت بغل اون صندلی خالیه که جای دوستم بود یه پسره اومد نشست! منم به مژگان اشاره کردم و به محض اینکه پسره نشست، صندلی رو کشید طرف خودمون!! چند دقیقه بعدش کیفم رو از روی صندلی خالیه برداشتم و هنوز 1 ثانیه نشده بود که پسره یه کتاب گذاشت روی صندلی خالی و صندلی رو کشید طرف خودش! ( فلش بک به رسم کور کردن چشم و ابروی یکدیگر در صف سبزی!)

برگشتم به مژگان میگم: مژگان غلط نکنم اینا صندلی رو تصاحب کردن! زود باش کیفت رو بذار روش که اگه زهرا بیاد و جا نداشته باشه خفمون میکنه! ( فلش بک به قضیه ی گم شدن زنبیل یکی از خانمها در همون صف و بر پا شدن قشقرقی که آن سرش نا پیداست!)

مژگانم کیفش رو گذاشت روی کتاب پسره و می خواست صندلی رو بکشه طرف خودمون که پسره گفت : ببخشیداااا!! اینجا جای دوستمه!!!  ( فلش بک به دیالوگ : زری خاونم بکش کنار!! اینجا جای اقدس خانومه!)

ما هم گفتیم: ببخشیدااااا!! ما زودتر جا گرفته بودیم برای دوستمون! ( فلش بک به دیالوگ:  واااا ؟ خاک عالم! چه حرفا!  اینجا از صبح  زنبیل کبری خانوم بوده!!)

پسره: نخیرم! کتاب من زیر کیف شماست! ما زودتر جا گرفتیم!! ( فلش بک به دیالوگ: من صبح علی الطلوع هنوز آفتاب نزده بود اینجا بودم! یه لحظه دست کردم دیدم پولم نیست ! حواسم پرت شد تو اومدی جای اقدس خانوم رو گرفتی! و ......چنگ زدن در گیس های زری خانوم)

ما: نخیرم!! ما زودتر اومدیم! تازشم وقتی شما اومدین ما کیفمون روی این صندلی بود! (فلش بک به دیالوگ: اکرم خانوم اون موقعی که تو خواب بودی، من جلو در خونه ام رو آب جارو کرده بود! ناهارم رو هم روی آتیش گذاشته بودمو اولین نفر توی صف بودم ! حالا هم تا با پاشنه کفشم نزدم فرق سرت برو کنار !!)

بعد چون ما 5 تا بودیم و اونا 2 تا بنابراین کوتاه اومدن و کتابشو برداشت و صندلی خالی به ما رسید! ( فلش بک به دیالوگی که سبزی فروش می گوید: سبزی امروز تموم شد ! خانومایی که توی صف هستن ،بفرمایید فردا بیاین ! ..... و ختم قائله!)

حالا بعد از اینکه این همه توی سر و کله هم زدیم، زنگ زدم میبینم دوستم امروز نمیاد! یعنی اینجاست که آدم دلش میخواد آب جوب رو با قاشق چای خوری سر بکشه ولی اینجوری ضایع نشه!

در این قسمت ماجرا وجود گیلاس حیاتی میشه! سریع یکی از دخترایی که تازه اومدن سر کلاس و از قیافه اش معلوم بود داره از ته کلاس نشستن رنج میبره ، رو صدا زدم و نشوندم روی صندلی خالی!

بیچاره دختره توی ذهنش از ما چه آدمای خیّر و هم نوع دوستی تصور کرده! دعای خیرش پشت سرمان باد!

×××××××××××××××××××××××××××

دیشب یه بارونی اومد از اون بارونا! بدون شک شلنگ آسمون پاره شده بود ! اونوقت توی این بارون من توی ایستگاه اتوبوس بودم! تقریبا 15-20 دقیقه خوب خیس شدم و همه ی بدنم آب جذب کرد تا اتوبوس اومد! میدونستم با اون ترافیک سنگینی که من میبینم 2 ساعت احتمالا تو راهم! همونطور که نشسته بودم به پنجره تکیه دادم و نفهمیدم کی بیهوش شدم! وقتی بیدار شدم دیدم زیرم خیس خیسه! یه لحظه به خودم شک کردم که نکنه توی خواب کاری کردم! ولی هر چی فک کردم دیدم  توی خوابم خبری از دستشویی و اینا نبود!! خلاصه شکم وقتی برطرف شد که دیدم نصف بدنم هم که به پنجره چسبیده ، خیسه!

وقتی رسیدم خونه مثل موش 2 بار آب کشیده شده بودم و همه ی لباسای زیر و روم خیس بود و  تا مغز استخوانم سرما و رطوبت نفوذ کرده بود! هنوزم بدنم درد میکنه ! فک کنم یه کمی سرما خوردم!

حالا همه ی اینا رو گفتم که اینو بگم:

توی اون هوای بارونی  که آب جوبا بالا زده بود و همه ی سطح خیابون گل بود، یه دختره تیپ سرتا پا سفید زده بود! بیچاره انقدر بهش گل پاشیده بودن که شکل آثار ارجینال ونگوگ شده بود! هی هم توی اتوبوس غر میزد که کثیف شدم!! یکی نیست بهش بگه  وقتی توی زمستون تیپ این رنگی میزنی باید این چیزا رو هم پیش بینی کنی دیگه!