" - :

 

 

 

عشق بورزید وگرنه نابود خواهید شد . انتخاب دیگری در میان نیست!!!!!

                                                                             جی . پی واسوانی

 

بیشین بینیم بااااا

 

×××××××××

 

خب از اینجا شروع میکنیم که گیلاس جون بعد از ماجراهای اتفاق افتاده در 2 پست قبل ( همون موقع که اصلا نترسیده بود!!) عزم از دست رفته اش را جمع و جور کرد که جزم کند و بار دیگر به این فکر افتاد که واااای! من هنوز گواهینامه ندارم!!!  کلاسام رو نصفه ول کردم!!!  و پیش به سوی آموزشگاه قدم برداشت  . به این امید  که آن سوی افق ها پرچم خود را برفراشته نماید!! تا درس عبرتی باشد برای جهان نمایان!!

از آن حیث که هر روز صبح تا شام با دانشگاه سپری میشود  برای این امر واجب مجبور شد ساعت های خود را تا جایی که راه میدهد بچلاند بعد روی بند پهن کند تا خشک شود و  سر و ته همه چی را نم نمکی قیچی نماید!....

خوووولاصه یه چند ساعتی در طول هفته کلاس رانندگی میگیرد...

گیلاسی اصلا عشق سرعت ندارد و هیچ هنگام دلش نمیخواهد پایش را تا ته روی پدال گاز فشاد دهد . او اصلا مربی اش را حرص کش نمیکند! ... اصلا خونش را به جوش نمیاورد!.. هر چه مربی میگوید او گوش میدهد و هیچ وقت کاری را که خودش دلش میخواهد انجام نمیدهد!...

گیلاسی یک بار در عمرش شانس آورده و یک مربی آروم و خوش اخلاق  به تورش خورده و او تا میتواند مراعات اخلاق خوب و لطافت روحیه او را میکند!!   یک بار که گیلاسی پایش تا منتها الیه جایی که میشد روی پدال گاز فرو رفته بود و شصت پایش از توی چراغهای جلو خودرو بیرون زده

 بود   مربی  جیغ مهیبی کشید و گفت  بزن کنـــــــــار!!  و سریع ترمز دستی را کشید و خاموش کرد و دوباره آمپرش اومد سر جای خودش و با ملایمت گفت:  عزیز دلم! چرا  اینگونه رفتار میکنی!! پدال گاز مثل گهواره کودک است!! همان طور که آهسته گهواره را تکان میدهی تا کودک آرام باشد و آهسته به خواب برود  باید با  گاز هم رفتار کنی!!  و کار کردن با پدال ترمز مثل حرکت روی ابر هاست! باید آهسته و پیوسته باشد و اگه یکدفعه پات رو روش فشار بدهی مثل ابری که سوراخ میشود  ماشین هم ایسته میکند و معلوم نیست چه بلایی سر افراد و ماشین میاید! حالا فهمیدی من چه گفتم؟؟!! آیا؟؟!!

گیلاس جون داشت با دقت به حرفهای مربی اش گوش میداد! و بسی از این روحیه رویایی مربی حال تهوع و عوق به احوالاتش دست داده بود! بعدبا جدیت  پاسخ خود را به پرسش مربی گفت: خب من گهواره کودک رو هم هیچ وقت اونجوری تکون نمیدم!! سریع تکون میدم! یا خوشش میاد یا نمیاد! باید از کودکی ترس و هیجان را به کودک تزریق کرد! لطافت مطافت من حالیم نیست!! خشونت و هیجان اصل اول زندگیست!!!   در ضمن من تاحالا راه رفتن روی ابر رو هم تجربه نکردم و نمیخوام بکنم!! همینه که هست!!!!!!! پدال پداله!! ماشین هم تا گاز ندی راه نمیره!! حوصلم سر میره با سرعت ۲۰ تا برم!!!!!!!!

و مربی مهربان که چشمهایش شونصد تا شده بود  دیگر سخنی برای بیان نداشت و گفت خب راه بیفتیم!!!! فقط مراقب باش!!

روزها گذشت و گذشت تا به امروز!!!!

امروز گیلاسی در حال حرکت در اتوبان بابایی بود! و همینطور  در فکر و خیال خود  غوطه ور غلت میخورد!   ناگهان نفهمید که مربی چه دستوری را با داد و فریاد دارد به او میفهماند و چرا ماشین عقبی دارد بوق میزند و ماشین کناری چرا اینگونه رفتار میکند!! فقط فهمید که رشته افکارش پاره شده و هم اکنون هول شده و همه چی را قاطی کرده و  دست و پایش در هم گره خورده و جای پدالها را گم کرده و به جای اینکه تا ته کلاژ را بگیرد وسط بزرگراه پایش را تا جایی که میشد روی ترمز فشرده!!!! و ماشینی که سرعت داشته ییهو وسط حرکت توقف نموده!!! جل الخالق!!  دیگه بقیه ماجرا را شطرنجی میکنیم که رفتار مربی با هنرجو بسی شرم آور بود و مایه بد آموزی برای همگان!! و گیلاسی که خودش هم ترسیده بود ، با دیدن این حرکت مربی قالب تهی کرد و ....

ولی حفظ ظاهر نمود و به روی خودش نیاورد!!!  غش غش خندید تا مربی بیشتر حرص بخورد!!!!

خوووولاصه  این ماجرا ها همچنان ادامه دارد و گیلاسی همچنان امیدوار است  که روزی راننده شود!!!  امروز مربی به او قول شرف داد اگر مثل آدم و بدون سرعت بالا و با آرامش و دقت و مثل یک آدم متشخص و مبتدی پشت فرمان بنشیند و حس شوماخر بودن را از خود دور کند و  یه کم به فکر جون بنده خدایی که کنارش نشسته باشد، بعد از این که گواهینامه دریافت نمود اسمش را در کلاس رالی بنویسد و حداقل او را با کارتینگ آشنا کند!!!!! ( این قسمت ماجرا را گیلاسی جدی نگرفت ! ولی به شدت به ترس مربی از کنار او بودن پی برد!!! و تصمیم گرفت به جوانی آن بنده خدا رحم نماید!!)

رفتیم بالا دوغ بود.. اومدیم پایین دوغ بود... رفتیم این ور دوووغ بود! ..اون ورشم دوغ بود.. آخرش فهمیدیم  اشتباه اومدیم توی دوغ فروشی!!

 

×××××××××××

طی مطالعات تاریخی/ادبی که در چند روز اخیر داشتم به غزل جالبی مربوط به دوران کودکی خواجه حافظ شیرازی برخوردم! جالب آنجاست که به دلیل مبارزات  و خفقان  آن دوره  و مخالفت با  هنر و ادب ، هیچ وقت این اشعار مجوز انتشار را کسب ننمود و به همین دلیل همگان بر این باورند که حافظ از سنین جوانی سرودن شعر را آغاز نموده! حال آنکه نمونه های فراوانی برای اثبات اینکه وی از حدود ۷ سالگی شعر میسروده وجود دارد... برای مثال شعر زیر را در خرداد ماه کلاس اول دبستان در مکتب خانه ای نا معلوم سروده:

من امروز از ریاضی      گرفتم نمره  هفت

دوباره     آبرویم          میان بچه ها رفت

نمیدانم چرا نیست    حواسم توی درسم

من از درس ریاضی      چرا باید   بترسم

شبیه غول و دیو است   برایم جمع و تفریق

نشد من هم سر صف   شوم یکبار تشویق

ببین آقا معلم            دلم خیلی ظریف است

مرا دعوا نفرما           نگو درست ضعیف است

خودم فهمیده ام که       ریاضی درس خوبیست

به من فرصت بده تا         بگیرم نمره بیست!!!