دلم میگه :

 

 

امشب از حموم اومدم و همینجور که کبکم خروس میخوندیه نیگا به گوشیم انداختم دیدم : اوه! چه خبره!!! قاطی یه مشت جک و حال و احوال و فردا چی داریم و اینا ، این اس ام اس برق از سرم پروند:

۳ سال پیش بود که در چنین شبی همه بار سفر بستیم و بال گشودیم تا نی های اروند، خاک شلمچه و صفای دوکوهه.. قلبمان که آنجا مانده است !چه خوب است باری دیگر عهد ها را تازه کنیم!!

واقعا چه زود گذشت و با چه سرعتی  همه چی رو فراموش کردم!!!! آره!! ۳ سال پیش در چنین شبی بود که با مدرسه رفتیم جنوب!!!تا قبل از رفتن یا شاید تا قبل از برگشتن برای خیلی هامون، از جمله خودم، خنده دار ترین سفر عمرمون بود و تنها با این هدف که چند روزی رو با دوستامون باشیم و بگیم و بخندیم و خوش بگذرونیم، راهی شدیم!!! می خواستیم یه جای جدید رو هم تجربه کنیم و شاید یه بازدید علمی- تاریخی انجام بدیم !!!  از اسم شهید و مناطق جنگی یه مشت تصاویر مسخره که توی مغزمون کرده بودن، توی ذهنمون نقش می بست که با سرعت رد میشد و اصلا جای مانور نداشت!!! وقتی تلویزیون تصاویر راهیان نور رو نشون میداد مسخره میکردم که عجب علاف هایی پیدا میشن!!  ولی....

این حرفامو فقط اونایی می فهمن که این تجربه رو داشتن!!! شاید به جز دوستای خودم که همراهای این پرواز بودن هیچ کس ، هیچ وقت، هرگز نتونه درک کنه!! همونطور که هر وقت تعریف کردم بقیه  گذرا رد شدن  و شاید حتی نشنیدن و اگه شنیدن گاها لبخند تمسخر بر لبهاشون نقش بست!!!

شبای اول ،برای ما بچه سوسولای پاستوریزه و ناز نازی بالاشهر تهران که حتی لحظه ای سختی توی عمرمون  نکشیدیم ، خوابیدن توی اون پادگان نمور و سرد دوکوهه شکنجه بود!!! خوردن اون غذاها خود مرگ بود!!! چقدر غر زدیم!!! چقدر اه و پیف کردیم!!! چقدر به خودمون فحش دادیم و  خودمونو نفرین کردیم که به این سفر تن دادیم! به غلط کردن و چیز خوردن افتادیم...

اما  یه دفعه چی شد؟؟!!! چی شد که بعد از چند وعده، برامون اون غذا ها  یه طعم دیگه پیدا کرد؟؟!! چی شد که توی خرمشهر روی سر همدیگه خوابیدیمو یه شب تا صبح حتی جای تکون خوردن نداشتیم اما هیچ کس کوچکترین ناله ای نکرد؟؟!! چی شد که روز آخر با اون همه سختی و گرما و سرما و تشنگی و گرسنگی و بی خوابی و... به زور از روی خاک بیابان زنده ی فکه بلندمون کردنو جسممون رو از اون سرزمین پاک، کندن و  کشوندن به این تهران مخوف؟؟!!!!! چی شد که خندون رفتیم و گریون برگشتیم؟؟!!چی شد که ...

و الانه که میفهمم  : مردم در خلال سختی ها و مشکلات پخته و آزموده می شوند. آسایش و راحتی و موفقیت همیشه رخاء و سستی و عقب ماندگی به وجود می آورد. اگر آدمی همیشه در بستر حریر بخوابد و همیشه همای سعادت را در آغوش گیرد و همیشه پیروز باشد، آنگاه لذت پیروزی و سعادت او از بین خواهد رفت و آدمی از تکامل باز خواهد ماند.

توانایی بیان احساساتمو ندارم!! احساسات خاموشی که حاضرم بهای زیادی بابت تجربه ی دوباره ی تک تک  لحظاتش بدم!! اما میدونم و مطمئنم که تکرار شدنی نیست!!! این روح یه بار صیقل خورد و پاک شد!!! و  شاید اندکی از زمین فاصله گرفت !!! و عروج دوباره اش سخت تر و سخت تر و سخت تر از بار اوله!!  اون لحظات با اون آدما معنا پیدا کرد و افسوس که نتونستم و نتونستیم همونجور نگهش دارم و داریم!!! توی این ۳ سال خیـــــــــــــــــلی آلوده شدم و شدیم و اون چیزی که باید یادمون می موند، یادم رفت و یادمون رفت!!!

یادش بخیر! وقتی سال بعدش شنیدم طلائیه آتیش گرفته و اون ساختمون قشنگی که تماما با حصیر ساخته بودن هیچی ازش نمونده، ناخودآگاه بغض کردم و اشک توی چشمام جمع شد!!

کاش صفای حضور در غروب دلگیر اما زنده ی اروند یه بار دیگه تکرار بشه!!

کاش زمان برمی گشت و اون چند ساعتی که توی هویزه فقط خندیدم و خندیدم و مسخره بازی درآوردم رو میتونستم یه جور دیگه بگذرونم!!

کاش...

نه الان میخوام حرف سیاسی بزنم و نه از شهید و شهادت و جنگ و انقلاب و این چیزا بگم!!!! نمی خوام  این بحثا اینجا پیش کشیده بشه و مزخرفاتی که همه جا هست ، تکرار بشه!! و دلم هم نمیخواد کسی روی چیزایی که بهش اعتقاد نداشتم و بعدا قسمتی از اساسی ترین اعتقاداتم شد ، کوچکترین خطی بکشه!!! اینا خودش خواسته یا ناخواسته پشت غبار زندگی محو شده!! این چند خط رو نوشتم چون یادم بیاد! یادم بیاد که با خدای خودم عهد کردم  انسان باشم! اما ...

الان خوشحالم که  وقتی می خوام کتابای قشنگ و تاثیرگذاری رو که خوندم نام ببرم، نامی هم از  خدا بود و دیگر هیچ نبود  دکتر چمران ، دفتر آبی ابوالفضل سپهر ، سفر سرخ  حسین علم الهدی و ... می تونم ببرم!! پیشنهاد میدم بخونینشون! نه با این پیش زمینه ذهنی که نویسنده هاش این افراد هستن و شهید شدن!!  همونجوری که من این کتابا رو مثل یه رمان و کتاب شعر و عرفانی معمولی در دست گرفتم و صفحه  به صفحه توش غرق شدم ، بخونین!!! اینجوری بهش نیگا کنین که حرفی که قشنگه و با معنی، از زبان هر کسی قشنگه!!!  چه برسه به شخصی که تا حد مرگ به حرفش اعتقاد داشته!!! یه وقتا لازمه آدم  با خودش روراست باشه!!!

 

« عشق هدف حیات و محرک زندگی من است. و زیباتر از عشق چیزی ندیدم و بالاتر از عشق چیزی نخواسته ام.

عشق است که روح مرا به تموج وا می دارد. قلب مرا به جوش می آورد. استعدادهای نهفته مرا ظاهر می کند. مرا از خودخواهی و خودبینی می راند. دنیای دیگری را حس میکنم. در عالم وجود محو می شوم. احساس لطیف و قلبی حساس و دیده ای زیبا بین پیدا میکنم. لرزش یک برگ، نور یک ستاره ی دور، موریانه ی کوچک، نسیم ملایم سحر ، موج دریا، غروب آفتاب همه احساس روح مرا می ربایند و از این عالم مرا به دنیای دیگر می برند... اینها همه و همه از تجلیات عشق است... به خاطر عشق است که خدا را حس میکنم...»           خدا بود و دیگر هیچ نبود