تولد- خونه ی مادربزرگه

 

یکشنبه تولد متین بود. ما که  هیچ کدوم نرسیده بودیم براش کادو بخریم . ساعت ۱۰ کلاس داشتیم و متین اون موقع میومد. تصمیم گرفتیم صبح زودتر بریم و قبل از اینکه متین رو ببینیم ، با همدیگه یه چیزی براش بخریم. اونوقت من ۷.۵ صبح  خوابالو و صبحانه نخورده از در زدم بیرون که مثلا برم کادو بخرم! ساعت ۹ صبح با فائزه ۲ تایی جلوی تیراژه بودیم ! تازه خیلی هم خوشحال بودیم که وقت داریم و زودی اون لباسی رو که میدونستیم متین دوست داره  میخریم و تا ۱۰ میریم دانشگاه! همه چیز دقیقا طبق برنامه و به خوبی پیش میرفت!  فقط یه مشکل کوچیک بود که ما به تنها چیزی که فکر نکرده بودیم این بود که صبح به اون زودی هیچ مغازه ای باز نیست!!!  وقتی رسیدیم تیراژه آقاهه گفت باید تا ۱۰ صبر کنین تا باز بشه! ما هم خوشحاااااال از اینکه کلی وقت داریم !! برای اینکه وقتمون هدر نره گفتیم میریم بوستان و از اونجا یه چیزی میگیریم! ( بوستان 9 باز میشه!)

وقتی رسیدیم دیدیم بیشتر مغازه های اونجا هم بسته است و تنها بخش فعالش اون گشـت ار.شـاد  جلوی مجتمع بود! دقیقا مثل پت و مت قل میخوریم توی طبقه ها و همین جور از جلوی ویترین مغازه های بسته لباسا رو دید میزدیم! بالاخره 2 تایی یه تاپ و شلوارک اسپرت که مارکش هم یادم نیست، پسندیدیم . مغازه هه هم بسته بود!! دیگه چاره ای نبود به جز اینکه پاساژ گردی کنیم تا مغازه هه باز بشه! اونوقت تنها مغازه ای که باز بود یه مغازه بود که شلواره بارداری داشت و یه مغازه لباس زیر فروشی و چند تا مغازه عطر و لوازم آرایش فروشی و بیبی سیت!! هر چی خواستم آینده نگری کنم و برای متین شلواره بارداری بخرم و زودی بریم، این فائزه نذاشت! اصلا نمیذاره من به رفیقم خیر برسونم!!

خلاااصه مغازه هه باز شد و همون رو خریدیم! البته تاپش رو نگرفتیم! شکل همون یه بلوز آستین دار با کلاه و شلوارک. مشکی با خطهای سرخابی! به تن جذب و قشنگ بود!!

حالا به آقاهه میگم اگه میشه کادوش کن! آقاهه  با یه هیجانی میگه: تولــــده؟؟  منم با یه هیجان بیشتری میگم :بعععله! آقاهه میگه: خب مبارک باشه! ولی ما که کاغذ کادو نداریم!!

رفتیم از شهر کتاب کاغذ کادو و چسب خریدیم ! هر چی هم فک کردیم که جعبه یا قرتی بازی بخریم برای کادوش به نتیجه واحد نرسیدیم! اصلا به نظر من همون کادو هم از سرش زیاد بوددد!! ( سووووت!)

حالا 2 عدد آدم+  کیف و لوازم دانشگاه + یک عدد کاغذ کادو لوله شده و چسب به دست + یک عدد لباس کادویی! چیکار کنن؟؟ وسط راهروی پاساژ مونده بودیم که چه خاکی توی سرمون کنیم و کجا کادوش کنیم!! اگه میرفتیم دانشگاه که متین ما رو در حال عملیات سری میدید و لوس میشد! اولش میخواستیم بریم توی مغازهه که ازش خرید کردیم! بعد دیدیم خیلی ضایعس فروشندهه باز قند توی دلش آب میشه که ما برگشتیم! به ذهنمون رسید بریم توی دستشویی و اونجا کادو کنیم! بعد دیدیم یهو کادوش بو میگیره، فک میکنه رفتیم تاناکورا خریدیم! گفتیم میریم یه چیز دیگه هم میخریم و توی اون یکی مغازه همش رو با هم کادو میکنیم! بعد چیز مناسبی برای خرید پیدا نکردیم! خلاصه نهایت ذهن ای کیو سانیمون این بود که بالای پله ها وایسادیم و فائزه با دندون چسب میکند و منم کج و کوله و سر هم بندی  چسبا رو میچسبوندم به کاغذ! یعنی اگه لباس رو توی گونی میذاشتیم  و سرشو با نخ گره میزدیم ،خیلی فرقی نمیکرد! بعدشم گفتیم کادو پیچ به هم ریخته و نا مرتب مد شده و از کارمون کلی راضی شدیم!! والااا! از سرشم زیادههه! ( سوووووت!)

با این همه عجله ای که ما کردیم ،ساعت یه ربع به دوازده وقتی کلاس تموم شد، رسیدیم دانشگاه! صبر کردیم تا متین و زهرا اومدن و رفتیم پارک. کادوش رو دادیم. بعدشم همون بیرون ناهار خوردیم و تولد تموم شد!! انقدر که قسمت کادو خریدنش خوش گذشت ،تولدش خوش نگذشت و بیخود بود!! یعنی حتی یه  "تولدت مبارک"  هم نخوندیم!! به همین سادگی! فقط جنبه ی اینو داشت که بهش بگیم به یادت بودیم و متین خوشحال بشه!  

  

*************************************** 

همون طور که مطلع هستید ما هنوز  خونه ی مادربزرگه هستیم و مطمئننا اینجا ابدی شدیم!فقط الان تنها خوبیش اینه که با گذشت این همه وقت ، همه سِر شدن و دیگه کسی نمیگه چرا نمی رین خونه ی خودتون!!

این خونه ی مادربزرگم  بزرگه ولی چون قدیمیه سرویس بهداشتی کم داره! برعکس خونه های الان که 100 متره و 6 تا دسشتویی داره، اینجا 600 متره و 1 دستشویی داره!

همه چیز خوبه و خوش میگذره! فقط یکی از مشکلات اساسی که ما اینجا داریم تایم دستشویی ه  !! این پسر خاله هام که موقع دستشویی رفتن شلوار و شورتشون رو بیرون در میارن و با آزادی و فراغ بال از همه چیز ،میرن یک ساعت اون تو میمونن! هر زمانی هم از اون تو در میان رنگ و روشون باز شده و  خوشگل تر شدن!  اونوقت اگه صبح زود باشه ، علاوه بر انجام واجبات، میرن اون تو یک ساعت به آواز خوندن تا خواب صبحگاهیشون بپره!! تا حالا هم نشده برای رضای خلق خدا نصفیش رو قیچی کنن! اصلا هم کاری ندارن که یه ایل آدم اون پشت داره جون میده و چشماش جز زردی رنگی رو نمیبینه!!!  به قول بابام وقتی میبینیم یه شلوار جلوی دره دستشوییه یعنی باید یا بیخیال کار خودمون بشیم یا بکشیم بالا و تف کنیم! جز این راهی نداریم!

اصولا اول صبح، با این ازدحام جمعیت  دست به فلان، من یکی که بیخیال دستشویی میشم  و میرم! دانشگاه هم یا انقدر دیر میرسم که خیلی بجنبم باید به کلاسم برسم و دیگه وقت این سوسول بازیا( رفتن به دستشویی) نیست یا هوای بیرون انقدر سرده که هر چی توی بدنمه یخ میزنه و تبدیل به توهم میشه!!! وقتی هم از دانشگاه برمیگردم اگه همزمان با برگشت پسر خاله هام باشه، بازم همون بساطه صبح رو داریم!( یه شلوار جلوی در!) اگه هم شب برگردم،  انقدر خسته ام که  حوصله دستشویی رفتن ندارم دیگه!! شبا هم موقع خواب وضعیت بدتر از صبحه! انقدر صف شلوغ میشه که فک میکنی اون تو جایزه میدن! و بازم پشیمون میشم!

بنابراین اینجوری میشه که اکثر اوقات کلیه هام در حال پوکیدن هستن!! خیلی بخوام به سلامتیه خودم لطف کنم دیگه 1 بار در 24 ساعت میرم دستشویی! اونم نه در زمان های اوج مصرف دستشویی!!

فقط میخوام توصیه کنم اگه قصد اقامت اجباری خونه ی کسی رو داشتین اول به تعداد دستشویی ها دقت کنین تا بلایی که سر من میاد سرتون نیاد!

خونمون هم در حال تموم شدنه! تقریبا همه چیش تکمیله! فقط چند تا کار مونده که اونم ایشالا تا 10-15 روز دیگه به اتمام میرسه! حالا توی یه پست مفصل میام  شرحی از وضعیت خونه میدم!