یه جورایی

 

 چرااا؟؟!!! چرا درست موقعی که تک تک سلولای بدنم عاجزانه اکسیژن طلب میکرد  فرستاده شدم توی خلاء و او....

و ا و فکر میکرد خلاء  ، آلودگی ها رو فیلتر میکنه!!!...

کاش وسیع تر می اندیشید! تنها کمی با وسعت دید بیشتر...

بیشتر از یک هفته است دارم خفه میشم و فقط...

ای کاش حداقل میفهمید...ای کاش حداقل میفهمیدند... می فهمیدند که دارند چه میکنند! ... با من.. با خودشون... با زمان... با زندگی...  ای کاش سیم ارتباط زبان و دل و عقلم وصل میشد... ای کاش بودی... میدونم درک کردی و میکنی و خواهی کرد!...ولی خیلی بد موقع بود! خیلی بد موقع... خیـــــــــــلی!! ... ای کاش اون زمان که استاد به شاگرد عزیزتر از جانش درس ژنتیک و بیولوژی و چه و چه میداد، میفهمیدی... شاید هم دانستی و نخواستی که بدانی...و این نخواستن و ندانستن دیگری را له کرد... به خلسه فرو برد... روح را از بدنش جدا کرد...آنچه نباید میگفت را بر زبان آورد و از آنچه پیش آمده غصه خورد...عذاب کشید...عذابی هزاران برابر سخت تر از آنچه  قسمتش میدانستی!!... ای کاش از حالت معلق بودن بین زمین و هوا و آینده و گذشته و حالی که وجود نداره در میومدم... ای کاش  انقدر ظرفیت داشتم که نلرزم... نشکنم... میتونم!... همینجور که تا قبل از تولدم تونستم... من یه کودک ۶ ماهه ام.. با همون خلوص و پاکی... کاش به این زودی متولد نشده بودم... کاش اینقدر زندگی رو نمیدیدم... کاش چشمانم و گوشهایم تا مدتی پس از تولد نابینا و نا شنوا می ماند...همیشه خدایی بوده و خواهد بود و همینک اینجاست!...و تو! تو خوووب میدانی ...

اینجا هوا کمه!.. نفس کشیدن سخته! خیلی سخت...خیلی...

دلتنگی برای تو نیست... بی قراری برای تو نیست... تو فراتر باش... شاید انسان نیستی... سِر شو!!.. بی تفاوت باش و نباش...

من اشک نریختم!... او گفت:‌آرام باش!... قلبم سنگین شده... وزنه ها اجازه نمیدن که تپش داشته باشه... ولی قلب باید ۲ بار بتپه تا قلب باشه!... دست هام ناتوان شده... ذهنم فلج شده... و میگویی فکر کن!.. بیندیش... بزرگ شو... بچگی ات را دوست دارم اما همین بچگی ات بیزارم کرده..

شاید خسته شدم... شاید کم آوردم... نه! .. هرگز.... میتونم... میدونم... چرا خسته؟؟!! ... تا آخرش راه زیاده... قول دادم!...

 قلبم...!!!

حوصله ندارم!!!...

 

پ.ن: سعی نکن بفهمی که چی برای کی و برای چی نوشتم!! شاید خودم و خودت و خودش و خودمان و خودشان هم نفهمند که در آن زمان چه گذشت چی شد... یه مقدار به هم ریخته ام!

 

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

خب حالا که همه مشکلات حل شده یکی بیاد تکلیف منو با این سرماخوردگیه بی همه چیز روشن کنه!!! به نظر جامعه نسبتا محترم پزشکی چرا بعد از یک هفته، با وجود استعمال هر گونه قرص و شربت و آمپول و دخانیات و مایع ظرفشویی و  چی و چی، هیچگونه بهبودی در حال من حاصل نمیشه؟؟!!! این تبه هی میگیره هی ول میکنه!!!  البته  از حق نگذریم یه تغییری کردم!!صدام روزای اول نگرفته بود که خدا رو شکر از وقتی داروهام رو سر وقت استفاده میکنم  تاثیر گذار بوده و  الان  قادر هستم صدای خروس رو بهتر از  خودش و باباش  شبیه سازی کنم!!!  آی مااااادر!!!! دیشب فکر میکردم خوب شدم! یه بسته چیپس رو تا ته تهش خوردم... صبح دوباره همون خروسی شدم که چند روز پیش بودم!!

یه آقایی توی فامیل ما هست ،الان ۶۰ سالی سن داره و خودش چند وقت پیش با قامتی استوار ،سربلند و مفتخر  همه جا جار میزد که ۳۰ ساله آمپول نزده و بعدش به ریش بقیه میخندید!! البته در ادامه  مجبور بود با قامتی نیمه خمیده و سری در گریبان توضیح بده که از آمپول میترسه و هیچ وقت زیر بار نرفته که سوزن بهش بزنن!! 

 چند روز پیش مثل بمب همه جا پیچید که فلانی  دندون درد گرفته و مجبوره روزی ۲ تا آمپول آنتی بیوتیک به مدت ۱ هفته بزنه!!!

جون شما انقدر دلم خنک شد که حد نداره!!! حال کردم اساسی!!! مرد انقدر سوسول باشه نوبره والا!!

 

 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

 از طرف مرجان جون به ۲ تا بازی دعوت شدم

 

اولیش اینه که آهنگهایی که ازش خاطره دارین با ذکر نام خواننده و شاعر و بقیه سیاهی لشگرا نام ببرید

خب از اون جایی که من پدر کشتگی دیرینه با موسیقی دارم و تا الان برای همه آشکار شده ،زیاد وقتی میشنوم توجه نمیکنم و برای همین چیزی یادم نمی مونه!

 

اما از این چند تا خیلی خاطره دارم! و خاطره داشتن دلیلی بر علاقه داشتن به اینهایی که نام میبرم نیست!

 

۱- همین آهنگ وبلاگم ! غوغای ستارگان که شکیلا خونده... البته همین حس رو  با اونی که اصفهانی هم خونده تقریبا دارم...

۲- آسیمه سر رسیدی   از غربت بیابان

دلخسته دیدمت از      آوار خیس باران .....

که اصفهانی خونده

وقتی اینو میشنوم توی دلم خالی میشه و یه استرس توام با هیجان دارم... یاد جاده  و جنگل های عباس آباد توی شب میفتم!!! خوشحال میشم و اشک میریزم!!!

۳- وای از دست این دختره  ...

فرشید امین خونده!!!  یه خاطره خاصی دارم که حالا بماند.. ولی با یه همچین آهنگی که ملت قر میدن من گریه میکنم!

۴- تو عزیز دلمی ... منصور ... این آهنگم همه غم و غصه هام رو یادم میاره!!!

۵- بارون ... سیاوش قمیشی ... شادم میکنه!!!

 

بسه دیگه!!!

 

بازی بعدی اینه که  نظر دیگران رو نسبت به خودمون بگیم

 

خودم میگم اینجوریم : لجبـــــازم.. عجولم.. گوش خوبی برای شنیدن حرفای بقیه ام...با اراده ام و اگر کاری رو  بخوام باید انجام بدم... احساساتم خیلی قاتی داره و بد موقع کنترلش از دستم خارج میشه...تو دلم هیچی نیست و بی شیله پیله ام... نفرت تو دلم نمیره...مستقلم...بچه ام اما از یه جهت دیگه!!... سعی میکنم همه رو دوست داشته باشم...مغرورم اما خودبین نیستم... دل نازکم... ریسک پذیرم...رویا پرداز نیستم... خیلی  همه چی رو میخوام از صافی منطق و دودوتا چهارتای عقلی رد کنم... حرف دلم رو خیلی توی خودم میریزم ... چرت و پرت زیاد میگم... خیلی دیر به آدما اعتماد میکنم ولی اگه به کسی اعتماد کنم  زیادی اعتماد میکنم و  در اثر کوچکترین چیزی هم سلب اعتماد میکنم!... وقتایی که ناراحتم شادتر نشون میدم مگر اینکه  وضع روحیم زیادی خراب باشه!! که دیگه تابلو میشم! و ....

 

مامانم میگه اینجوریم: لجبازم... مسئولیت ناپذیرم.. با اراده ام... با پشتکارم... عاقلم.. درکم از مسائل بالاست... خوش سلیقه ام.. با ادبم و احترام رو حفظ میکنم... شل و ولم... مرموزم... کم تحملم... خلاقم... برای مردم و بیرون از خونه  زیادی شادم!!... خونگرمم... روابط اجتماعیم خوبه... احساساتم رو بروز نمیدم... مستقلم

 

خواهرم میگه: حسودم( هر وقت میگه حسودم مامانم با کفگیر میزنه تو سرش و میگه دختر من اصلا حسود نیست و دعواشون میشه!!!) بی احساسم... سنگ صبور و گوش خوبیم... خیلی مسخره میکنم و ول حرف میزنم... مهربونم... در مواقع سختیها زود میشکنم و اشکم درمیاد... با جنبه ام... شل و بی حالم... بی شیله پیله ام...شوموس و دوست داشتنی ام

 

بابام میگه: حرکات بچه گانه  زیاد دارم اما عاقلم و بزرگتر از سنم فکر میکنم... میشه روم حساب کرد... با ارادم...توقعم زیاده... مسئولیت ناپذیرم...  شلم!!! یعنی خیلی شلم!... با ذوقم..

 

خاله ام میگه اینجوریم: با مزه ام و شاد... عاقلم... با اعتماد به نفسم... مهربونم... با گذشتم.. مسئولیت ناپذیرم...

 

عمه ام میگه اینجوریم:  خیلی بی احساسم! خاک بر سر بی احساست.. بی غیرت.. بی احساس... اه اه اه... سیب زمینی بی رگ و بی حس و  بی اشک و همه اینا... آخه اسم تو هم دختره؟؟؟!!.... ایشششش

 

... میگه اینجوریم: مهربون باهوش  دل رحم و دل سوز  شیطون خوش برخورد  خوش صحبت  خنده رو  دنبال کارایی که باید بگیرم رو نمیگیرم مثل... هزار بار گفته لجبازم! تازه بچه بازی هم زیاد دارم

 

  

دلم میگه :

 

 

امشب از حموم اومدم و همینجور که کبکم خروس میخوندیه نیگا به گوشیم انداختم دیدم : اوه! چه خبره!!! قاطی یه مشت جک و حال و احوال و فردا چی داریم و اینا ، این اس ام اس برق از سرم پروند:

۳ سال پیش بود که در چنین شبی همه بار سفر بستیم و بال گشودیم تا نی های اروند، خاک شلمچه و صفای دوکوهه.. قلبمان که آنجا مانده است !چه خوب است باری دیگر عهد ها را تازه کنیم!!

واقعا چه زود گذشت و با چه سرعتی  همه چی رو فراموش کردم!!!! آره!! ۳ سال پیش در چنین شبی بود که با مدرسه رفتیم جنوب!!!تا قبل از رفتن یا شاید تا قبل از برگشتن برای خیلی هامون، از جمله خودم، خنده دار ترین سفر عمرمون بود و تنها با این هدف که چند روزی رو با دوستامون باشیم و بگیم و بخندیم و خوش بگذرونیم، راهی شدیم!!! می خواستیم یه جای جدید رو هم تجربه کنیم و شاید یه بازدید علمی- تاریخی انجام بدیم !!!  از اسم شهید و مناطق جنگی یه مشت تصاویر مسخره که توی مغزمون کرده بودن، توی ذهنمون نقش می بست که با سرعت رد میشد و اصلا جای مانور نداشت!!! وقتی تلویزیون تصاویر راهیان نور رو نشون میداد مسخره میکردم که عجب علاف هایی پیدا میشن!!  ولی....

این حرفامو فقط اونایی می فهمن که این تجربه رو داشتن!!! شاید به جز دوستای خودم که همراهای این پرواز بودن هیچ کس ، هیچ وقت، هرگز نتونه درک کنه!! همونطور که هر وقت تعریف کردم بقیه  گذرا رد شدن  و شاید حتی نشنیدن و اگه شنیدن گاها لبخند تمسخر بر لبهاشون نقش بست!!!

شبای اول ،برای ما بچه سوسولای پاستوریزه و ناز نازی بالاشهر تهران که حتی لحظه ای سختی توی عمرمون  نکشیدیم ، خوابیدن توی اون پادگان نمور و سرد دوکوهه شکنجه بود!!! خوردن اون غذاها خود مرگ بود!!! چقدر غر زدیم!!! چقدر اه و پیف کردیم!!! چقدر به خودمون فحش دادیم و  خودمونو نفرین کردیم که به این سفر تن دادیم! به غلط کردن و چیز خوردن افتادیم...

اما  یه دفعه چی شد؟؟!!! چی شد که بعد از چند وعده، برامون اون غذا ها  یه طعم دیگه پیدا کرد؟؟!! چی شد که توی خرمشهر روی سر همدیگه خوابیدیمو یه شب تا صبح حتی جای تکون خوردن نداشتیم اما هیچ کس کوچکترین ناله ای نکرد؟؟!! چی شد که روز آخر با اون همه سختی و گرما و سرما و تشنگی و گرسنگی و بی خوابی و... به زور از روی خاک بیابان زنده ی فکه بلندمون کردنو جسممون رو از اون سرزمین پاک، کندن و  کشوندن به این تهران مخوف؟؟!!!!! چی شد که خندون رفتیم و گریون برگشتیم؟؟!!چی شد که ...

و الانه که میفهمم  : مردم در خلال سختی ها و مشکلات پخته و آزموده می شوند. آسایش و راحتی و موفقیت همیشه رخاء و سستی و عقب ماندگی به وجود می آورد. اگر آدمی همیشه در بستر حریر بخوابد و همیشه همای سعادت را در آغوش گیرد و همیشه پیروز باشد، آنگاه لذت پیروزی و سعادت او از بین خواهد رفت و آدمی از تکامل باز خواهد ماند.

توانایی بیان احساساتمو ندارم!! احساسات خاموشی که حاضرم بهای زیادی بابت تجربه ی دوباره ی تک تک  لحظاتش بدم!! اما میدونم و مطمئنم که تکرار شدنی نیست!!! این روح یه بار صیقل خورد و پاک شد!!! و  شاید اندکی از زمین فاصله گرفت !!! و عروج دوباره اش سخت تر و سخت تر و سخت تر از بار اوله!!  اون لحظات با اون آدما معنا پیدا کرد و افسوس که نتونستم و نتونستیم همونجور نگهش دارم و داریم!!! توی این ۳ سال خیـــــــــــــــــلی آلوده شدم و شدیم و اون چیزی که باید یادمون می موند، یادم رفت و یادمون رفت!!!

یادش بخیر! وقتی سال بعدش شنیدم طلائیه آتیش گرفته و اون ساختمون قشنگی که تماما با حصیر ساخته بودن هیچی ازش نمونده، ناخودآگاه بغض کردم و اشک توی چشمام جمع شد!!

کاش صفای حضور در غروب دلگیر اما زنده ی اروند یه بار دیگه تکرار بشه!!

کاش زمان برمی گشت و اون چند ساعتی که توی هویزه فقط خندیدم و خندیدم و مسخره بازی درآوردم رو میتونستم یه جور دیگه بگذرونم!!

کاش...

نه الان میخوام حرف سیاسی بزنم و نه از شهید و شهادت و جنگ و انقلاب و این چیزا بگم!!!! نمی خوام  این بحثا اینجا پیش کشیده بشه و مزخرفاتی که همه جا هست ، تکرار بشه!! و دلم هم نمیخواد کسی روی چیزایی که بهش اعتقاد نداشتم و بعدا قسمتی از اساسی ترین اعتقاداتم شد ، کوچکترین خطی بکشه!!! اینا خودش خواسته یا ناخواسته پشت غبار زندگی محو شده!! این چند خط رو نوشتم چون یادم بیاد! یادم بیاد که با خدای خودم عهد کردم  انسان باشم! اما ...

الان خوشحالم که  وقتی می خوام کتابای قشنگ و تاثیرگذاری رو که خوندم نام ببرم، نامی هم از  خدا بود و دیگر هیچ نبود  دکتر چمران ، دفتر آبی ابوالفضل سپهر ، سفر سرخ  حسین علم الهدی و ... می تونم ببرم!! پیشنهاد میدم بخونینشون! نه با این پیش زمینه ذهنی که نویسنده هاش این افراد هستن و شهید شدن!!  همونجوری که من این کتابا رو مثل یه رمان و کتاب شعر و عرفانی معمولی در دست گرفتم و صفحه  به صفحه توش غرق شدم ، بخونین!!! اینجوری بهش نیگا کنین که حرفی که قشنگه و با معنی، از زبان هر کسی قشنگه!!!  چه برسه به شخصی که تا حد مرگ به حرفش اعتقاد داشته!!! یه وقتا لازمه آدم  با خودش روراست باشه!!!

 

« عشق هدف حیات و محرک زندگی من است. و زیباتر از عشق چیزی ندیدم و بالاتر از عشق چیزی نخواسته ام.

عشق است که روح مرا به تموج وا می دارد. قلب مرا به جوش می آورد. استعدادهای نهفته مرا ظاهر می کند. مرا از خودخواهی و خودبینی می راند. دنیای دیگری را حس میکنم. در عالم وجود محو می شوم. احساس لطیف و قلبی حساس و دیده ای زیبا بین پیدا میکنم. لرزش یک برگ، نور یک ستاره ی دور، موریانه ی کوچک، نسیم ملایم سحر ، موج دریا، غروب آفتاب همه احساس روح مرا می ربایند و از این عالم مرا به دنیای دیگر می برند... اینها همه و همه از تجلیات عشق است... به خاطر عشق است که خدا را حس میکنم...»           خدا بود و دیگر هیچ نبود

 

 

آی کیو در حد چیز!!!

این همه توی دین و مذهب و عرف و فرهنگ و اخلاق و چی و چی ذکر شده که به بچه هاتون زیاد بستنی بدین تا عقده ای نشن!! پس چرا گووووش نمی کنیــــــــــــــن ؟!!!

دیلوز همینجول که داشتم خونه لو به دنبال یک جو چیز خوچمزه کاوش میکلدم ناگهااان یه  بستنی نسکافه لیوانی کاله کشفیدم!!! 

یافتن بشتنی دَل این سنه قحطی همچون یافتن مُلوالیدی از دٍل دَلیای بی کلان و مواج بود!!

حالا دلم نمیومد این کشف بزرگو بخورمش که!!!  این کاغذ آلمینیومی درش رو با احتیاط کندم!! چند قطره آب از لب و لوچه ام آویزون شد!! بعد اگه گفتین چی دیدم؟؟!!!.......واااااای ....فک کنم نصف لیوان بستنی چسبیده بود به درش!! خب طبیعتا نمیتونستم از اون خروار بستنی بگذرم!!!  این فویل رو درسته کردم  ته حلقم!بعدشم در حالی که لیس میزدمش ، با حسرت از دهنم کشیدم بیرون!!! وااای که چه لذتی داااشت!!! بعد ترش  هر قاشق بستنی که میخوردم حس میکردم به جای نسکاله  اسمش خونکاله است!!! آی مزه خون میداد! !! آی مزه خوووونی میدادا!!!...

خدا از سازنده این بستنی کوفتی نگذره!!! آخه مگه عقل توی کله پوکش نیست که درپوش بستنی به این خوشمزگی  رو با فویل میسازه؟؟!!!!!  بی عقل خرفت احمق...( بقیه فحشام سانسور شد!! )                                            .

چیه؟؟!! خب چیز شد دیگه! یعنی لبه های آلمینیومه گرفت به لبو دهنم! همش جرواجر شد! مهذرت میخوام! یعنی برید!!

یه برش افقی خورد که کله ام این شکلی شد----> 

 

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

این محمد، پسر خاله ام ( همون که عاشق مدرسه است و مدرسه تعطیل میشه گریه میکنه!) امروز با یه حالت متفکرانه ای اومده میگه: گیلاسی  شما چند شنبه ها زنگ ورزش دارین؟؟!!!

گیلاس :عزیزم من دانشگاه میرم! دیگه ورزش نداریم!

 یه چند دقیقه  بعد در حالی که داره جامدادی منو زیر و رو میکنه  میگه:  واااااای!!!  گیلاسی تو مداد و خودکارات اسم نداره! آقاتون دعوات نمیکنه؟؟!!! آقای ما که گفته اگه اسم نزنین اردو نمی برمتون!!

گیلاس :عزیزم  من دانشگاه میرم! استادامون دیگه کاری به این کارا ندارن!! تو هم چند سال دیگه لازم نیست به همه جات اسم بزنی!

یه چند دقیقه بعد تر : گیلاسی  شما آقاتون ماهی چند تا مداد بهتون میده؟؟!! آقای ما هر ماه ۲ تا مداد سیاه با یه مداد قرمز میده!

گیلاس :محمد جان من دیگه دانشگاه میرم!! با مداد هم نمینویسم! لوازم تحریرم رو هم خودم میخرم! مدرسه بهم نمیده!!! تازه معلمای ما خانوم بودن!!

یه چند دقیقه بعد تر ترش  یه مشت کتاب داستان آورده روی میز ریخته و میگه: گیلاسی تو گروه سنی  ب  هستی؟؟!! میخوام بهت کتاب بدم بخونی ! آقامون گفته روخونیتون خوب میشه!!

گیلاس :gerye  نه عزیزم  من گروه سنی الف هستم!

محمد : چرا دروغ میگی؟!! مگه تو دانشگاه نمیرفتی؟؟!!!

گیلاس :                                                      

 

چند وقت پیش  این محمد بازیگوشی می کرده و درس نمی خونده !( از عجایب هشتگانه جهان!)

بعد مامانش بهش میگه محمد جان ببین بابات سالی ۲ میلیون میده برای مدرسه ات که تو درس بخونی! اگه درس نخونی پولش حروم میشه!!

یه چند وقت بعد ترش،  یه مدتی بوده محمد اصلا توی مدرسه ناهار نمیخورده! معلمشون میشینه باهاش صحبت میکنه که چرا ناهارتو نمیخوری؟!!  محمد هم میگه: آقا، آخه مامانمون گفته بابات سالی ۲ میلیون برای مدرسه میده! من حساب کردم ۲ میلیون خیـــــــــــــــلی میشه!! چون بستنی عروسکی ۱۰۰ تومنه! بعد من ناهار نمیخورم که بابام مجبور نباشه این همه پول بده! یه خورده دارم کمکش میکنم که خرجش کم بشه!!!

معلم:                                                         

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

چند سال پیش که به پیشنهاد یکی از دوستام کتاب  روی ماه خداوند را ببوس  رو خوندم انقدر لذت بردم که سالی یه بار باید این کتاب رو دوباره بخونم!!! عاشق اینجور نوشته هام!! الان اصلا به اصل ماجرای کتاب کاری ندارم ولی از مدل نوشته اش و اینکه یه نویسنده اول کتاب خواننده اش رو تا میتونه گیج میکنه و ذهنشو پر سوال و تشویش میکنه و همه عقاید طرف رو زیر سوال میبره و بعد میاد یه جوری که خودش هم نمیفهمه همه چی رو مرتب تر از قبل میکنه  ،خیلی خوشم میاد!!! 

حکایت عشقی بی قاف، بی شین، بی نقطه  و    عشق روی پیاده رو    و   دویدن در میدان تاریک مین     رو هم از همین نویسنده خوندم و بسی لذت بردم! هرچند تفاوت زیادی داره ولی عمق نوشته اش همه معلومه که مال یه نویسنده است!!  چند روز پیش هم    استخوان خوک و دستهای جذامی   رو خوندم که خوندنش وااااقعا برام لذت بخش بود!!! فک کنم باید سالی یه بار اینو هم بخونم!!!

اگه اینجوری پیش برم تا چند سال دیگه هیچ وقتی برای خوندن کتاب جدید ندارم!!!

بعد از پائولو کوئیلو عاشق همین مصطفی مستور شدم!!!! 

 نوشته هاش  میره توی عمق روحم!!! واااای!! بالاخره از یه نویسنده ایرانی هم خوشم اومد!!

 

امروز و دیروز!

به به به! ولنتاین های همه قبول باشد ان شاا..!

امروز با جمعی از دوستان دلمون هوا خوری خواست و رفتیم یه ناهاری زدیم تو رگ!!

از اونجایی که ما خیلی وقت شناس هستیم و به محیط و کنش و واکنش ها اهمیت بسیار میدیم، به قول طاهره شب جمعه!( شادی اموات صلوات!) و بد تر از اون روز ولنتاین رو برای رستوران رفتن انتخاب کردیم!

وارد رستوران که شدیم با خلوتی غیر قابل توصیفی مواجه شدیم که در طول عمر با برکتمون همچین چیزی ندیده بودیم! انقدر جا نبود که یه عده از افراد چسبیده بودن به شیشه! یه عده هم از دستگیره های در آویزون بودن! کلا از بیرون ، رستوران شکل آکواریومایی بود که بیش از ظرفیت ماهی توش ریختن و ماهی های بد بخت شصت پاشونو میکنن تو چشم بغل دستی شون و دماغشونو به شیشه چسبوندن و فقط میتونن دهنشونو باز و بسته کنن!! ( برای اطلاعات بیشتر در مورد تنفس ماهی و درک موقعیت فوق الوصف  میتونین از نزدیک به یک ماهی فروشی مراجعه کنین!)

بعد از مدتی که اون وسط  وایسادیم بالاخره یه میز خالی برای نشستن پیدا کردیم! بعد این ملت به جای اینکه حواسشون به مرغ عشقشون باشه مثل آدم ندیده ها ۴ چشمی زل زده بودن به ما!! واااا!! خب مگه چیه!! اصلا هم تابلو نبودیم! خب به ما چه که اونا سر هر میز ۴ نفره ۲ تا ۲تا نشسته بودن و ما ۸ تا ۸ تا!! تازشم خیلی تلاش کردیم که این پایه های ۸ تا صندلی رو یه جوری کنار هم بذاریم که همش دور میز جا بشه!! جون ما نباشه جون شما اصلا هم شلوغ نکردیم و اصلا هم مزاحمتی برای خلوت  ۲ تایی دیگران به وجود نیاوردیم! فقط این میز کناریمون میخواست با شالگردنش خفمون کنه!!! بی جنبه!

احتمالا بعد از ورود ما به رستوران گفتگوی زوج کبوتران عاشق از :

       -  عزیزم همه عشقم فقط خودتی! فدات بشم الهی همه فکر و ذکرم تویی! خیلی دوست دارم !...

 به این تغییر کرده :

     -  عزیزم تو فکر میکنی اینا که سر اون میز نشستن چند وقته رستوران نیومدن؟؟

     -به نظرت مال کدوم داهاتن عزیزم؟؟!!  قیافه هاشون که به مهاجرین افغان نمیخوره!  طفلکیا گمونم از راه دوری اومدن! ببین همشون چقدر گلی و خاکی ان!!! عزیزم!

     - به نظرت پول دارن ناهار بخورن؟؟!! عزیزم میخوای برم نصف غذامونو بهشون بدم؟! عزیزم!

     -  عزیزم من که فکر میکنم تا حالا توی محیط عمومی غذا نخوردن! دلم براشون میسوزه واقعا!

     -  به نظرت عزیزم  چرا همشون ۳ ساعته وسط پله ها وایسادن؟؟؟!!

     - چرا اونی که اسمش فاطمه است هی داد میزنه میگه فائزه؟؟!! اما تو عزیزمیا!

     و........

یه ناهار ساده بود ولی خیــــــــــــــــلی خیــــــــــــــــــلی  خوش گذشت!!

بگذریم که هانیه هر یه گازی که به ساندویچش میزد  یک ساعت و سی و پنج دقیقه غر میزد که من اینو دوست ندارم و کوفتمون کرد!  و بگذریم که این نرگس وسط غذا زنگ زده به همسرش! ما داد میزنیم میگیم بگو اونم بیاد! هی نرگس به روی خودش نمیاره! بعد همینجور که من دارم توجیهش میکنم که بیاد و نوشابه میخورم ،هانیه یه چیزی گفت که از خنده ترکیدم و نوشابه ها به جای معده به مماخم راه یافت!!  و بگذریم که  این طاهره شغل گارسونی رو شایسته تر از گارسونهای رستوران انجام داد! و بگذریم که نی نوشابه هاش صدای ناهنجار میداد!  و بگذریم که تا وقتی تو خیابون بودیم  اشت بارون میامد و تا در رستوران نشستیم آفتاب افتاد روی مغز سرمون!! و بگذریم که اولش قرار بود سینما بریم و آخرش نرفتیم!

 

تازشم امروز یه کادوی ولنتاین دیدیم که زیادی کادو بود!!!  یه پسره توی یه کیسه قرمز گنده  یه چیزی شبیه جنازه یا سر بریده انداخته بود که از همه جاش زده بود بیرون !! بعد روش قلبای طلایی داشت! سرشم مثل گونی برنج بسته بود!! اینو گذاشته بود روی یه نیمکت گلی توی پارک!! اگه این کادو مال من بود از این همه عشق قلنبه در جا خودکشی میکردم!!!

 

اینم یه عکس بدون شرح از میز  ما!!

Click for Full Size View

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~

اون استاد گسسته که در پست قبل معرف حضورتون بودن این هفته گل کاشتن!!

تیپی زده بود استادانه!!!

یه پیراهن مردونه ی کرم رنگ نازک ( یه کم از حریر کلفت تر!) پوشیده بود! بعد زیرش یه زیر پیرهنی آبی تیره پوشیده بود که خالهای درشت سفید داشت! لب آستینش هم سجاف سفید داشت!!  بعد روی اینا یه پلور راه راه  افقی کرم و سبز ! که حلق آستین پلور تنگ بود! پیراهن کرمه گشاد! بعد آستیناش چین چین خرده بود پف پفی زده بود بیرون!!

این مدل لباسه عروسهای ۱۵ سال پیش رو دیدین؟؟!! آستین پفی؟؟!!  دقیقا همین شکلی شده بود! فقط یه تور به سرش کم داشت! که البته سیبیل قصابیش  کم از تور سر نداشت!!

بعد کلاس رفتم بهش میگم استاد وقتی حضور غیاب کردین اسم منو نخوندین!  اگه میشه اسممو اضافه کنید که غیبت نخورم!

جواب استاد: ببین عزیزم باید شما تا قبل از حذف و اضافه هم در کلاس حضور داشته باشین! وگرنه من مجبورم غیبت بزنم!

من: gerye

زندگی شیرین!!!!

نابرده رنج گنج میسر میشود!!!

قالبم از اون وضع دراومد!!! 

حالا اجازه دارین نظرتونو بگین!!! چطور شده؟؟!!! کجاش بده؟؟!!! زود باشین بگین تا حالشو دارم تغییر بدم! اگه الان نگین بعدش باید یه عمر تحملش کنین!!!

قالب نظراتم رو هم بعدا درستش میکنم! درباره اون هیچی نگین! ( الان همه فقط در اون مورد گفتمان میکنن!!)

-----------------------

این آدما رو دیدین که همینجور که دارن شاد و سرخوش در حالی که سوت میزنن، وسط خیابون پیاده روی میکنن، یه دفعه یه تریلی ۱۸ چرخ بدون اینکه چراغ یا بوق بزنه، با سرعت از دور میاد و  با تک تک چرخاش یه دور از روشون رد میشه؟؟!!!

بعدش اون آدما له میشن!!.. پخش زمین میشن!!.. ورق میشن کف خیابون!! .. تک تک سلولاشون جذب آسفالت میشه!! دیگه هیچ اثری ازشون نمیمونه!! 

آره؟؟!! دیدین؟؟!!!

الان چند وقته خیلی دلم میخواد جای اون تریلیه باشم!! یه چند نفرو همچین له کنم که از روزگار محو بشن!!!! وای که چه لذتی در انتقام هست!! حالا تریلی هم نشد به مگس کش راضیم!!! همون پلاستیکی قدیمیا که بچه بودیم باهاش میکوبیدن تو سر مگس!!! بعدش مگسه گیج گیج میزد از اون بالا سقوط میکرد رو زمین!! فقط مهم اینه که چند نفرو اون شکلی کنم!!!....آخه خدایا این چه سرنوشت شومی بوووود که من پیدا کردم!!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دیروز ساعت ۸ صبح سر کلاس نشسته بودم !!  بعد از ۹۰ سال از طرف عمه جانم یه اس ام اس اومد:

 عشق مثل جیش کردن توی شلوار میمونه! رسواییش رو همه میبینن و گرماش رو فقط خودت احساس میکنی!!!

 من یه جواب ۱۸+ بهش دادم! بلافاصله ۱۶ تا اس ام اس بعدش برام فرستاد! حالا من مونده بودم چرا این عمه جونم که سال تا سال یاد من نمیفته  اول صبحی بیش فعالی حاد گرفته!! زن و بچه اش رو کدوم گوری فرستاده که با دل خوش داره برای من جک میفرسته!! بعد چند تا جک خفن براش فرستادم حالشو ببره!! دیدم خفه شد!

شب فهمیدم گوشیش دسته پسر عمه ام بوده!!! خدایا آخه این چه سرنوشت شومی بود که من پیدا کردم!!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این ترم  پیش نویس انتخاب واحدم همه کلاسامو از ظهر برداشته بودم! الان هم خیلی خرسندم که فقط با کمی تفاوت ، دقیقا همه کلاسام از ۸ صبح شروع میشه!! این برنامه برای من که شب تا ۳ حداقل بیدارم مصیبت عظیمیه!   فقط  یه روز جمعه میشه صبح بیشتر بخوابم!! اونوقت امروز  صبح زود وقتی من در خواب شیرین بودم ،یه سوسک توی آشپزخانه خونمون رؤیت میشه!! همه خانواده دست در دست هم میدن و دنبالش میکنن ، این سوسکه هم نامردی نمیکنه که جایی قایم بشه! همینطور که اینا دنبالش بودن اونم کل خونه رو طی میکنه ،بعد صاف میاد زیر تخته من!! خانواده محترم هم با در نظر گرفتن شرایط خواب یکی از اعضا  بدون سر و صدا یه قوطی حشره کش رو خالی میکنن زیر تخت!!!( حالا اگه به جای سوسک اون بدبختی که خوابه مرد هم مسئله ای نیست! فقط باید میت رو زمین بمونه!)  بعدشم دیگه هر چی دنبال سوسکه گشتن نه خودش پیدا شد نه نامه اش ( جنازه اش)!!!

خدایااااااا!!! آخه این چه سرنوشت شومی بووود؟؟!! من فقط  فقط همین یه روز رو میخواستم بخوابم که اونم مثل مرغ پر کنده مجبور شدم بال بال بزنمو صدامو بندازم تو سرم جیغ جیغ کنم!!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یه استاد ساختمان های گسسته داریم خدااااا!!!!!

دیشب داشتم برای یکی توصیفش میکردم گفت اینکه آدم نیشت!! خب به من چه!! دقیقا اینجوریه که انگار سوزن پرگارو بذاری وسط جا استادی! بعد یه دایره به شعاع ۱ متر بزنی! ۲ تا چرخ موتور وسپا بندازی زیر این دایره! ۲ تا چشم بکشی براش! یه منقار عقاب قرض کنی بذاری اون وسط! بعدم در نهایت یه قوز به این ترکیب اضافه کنی که همه چی تکمیل بشه!!! سن هم توی رنج ۶۰ سال در نظر بگیرین!

من یه عادتی دارم که تا استاد رو نیگا نکنم درس رو نمیفهمم! بعد اینو نگاه کنم از خنده منفجر میشم! نگا نکنم درس رو نمیفهمم!! پس من چی کار کنـــــــــــــــــم؟؟!!!

استراتژیش سر کلاس که منو مرده!! اولش که وارد شد یه الک دستش گرفت، خانومها  و آقایونو از هم جدا کرد! بعدشم قانون اساسی رو وضع کرد! میگه اگر غیبت غیر موجه داشته باشین این درس رو میندازمتون! غیبتی هم از نظر من موجه است که گواهی بستری در بیمارستان بیاورید! دیگر آنکه برای خواستگاری رفتن هم ۱ جلسه درطول ترم میتوانید غیبت کنید! البته خانومها  هم اگه خواستگار داشتن میتونن ۱ جلسه غیبت داشته باشند! ولی باید شناسنامه هم من ببینم! چون چند ترم پیش یه خانومی گفت خواستگار داشتم غایب شدم! بعد که شناسنامش رو دیدم، فهمیدم یه بچه ۶ ماهه هم داره!!

تازه خودش گفت من خیلی دوشت دالم که همه دانشجوهام رو بندازم!!الان میدونم که دارین حسادت میورزین!!

خدایاااا آخه دیگه این چی؟؟!! آخه این چه سرنوشت شومی بود که من مجبور شدم این ترم یه درس ۳ واحدی رو با این استاد بگییییرم؟؟؟؟!!!!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تازشم الان ۲ شبه از خوشحالی چسبیدم به سقف!!!

دیگه خواهشا در این یک زمینه حسودی نکنین!!!!

مدت هوار سال بود که خمیر دندون سنسوداین آبی( فلوراید) استفاده میکردم! دقیقا مزه آب استخری میداد که وسط لجناش آبدوزدک داره و شیر فاسد هم باهاش مخلوط کردن!!! پریشب با هزار امید و آرزو خمیردندونمو عوض کردم!! تصور اینو داشتم که این یکی طعم نعناع یا ویکس یا یه چیزی داره که دهانم رو خنک میکنه! ...........خب پس خیلی خوشحالم که طعم الاغ خیس کپک زده هم همینجوره تقریبا!!! نه؟؟!!

خــــــــــــــــدایااااااا.......

 

بعدا نوشت:::

 یه مشکلی برام پیش اومده که  نمیتونم به مدت طولانی با کامپیوتر کار کنم! تایید کامنتدونی رو برداشتم. کامنت ها رو هم اگه بتونم حتما حتما جواب میدم. دیگه اینکه فعلا همین بسه!!