قرار وبلاگی

اول برید اینجا ( + )  رو بخونید تا بگم براتون!! 

از قرارهای وبلاگی اصلا خوشم نمیاد!! یعنی اصلا دوست ندارم رابطه های واقعی و مجازی قاتی بشن! ولی از همون ۲-۳ سال پیش که با خرس قهوه ای بیشتر  آشنا شدم ، دوست داشتم باز هم بیشتر آشنا بشم!! :دی  کلا شخصیتش رو دوست دارم! و در نهایت بعد از مدت ها روز ۱شنبه موفق به دیدار شدیم که شرحش رو ایشون نوشتن!  فقط من یه کوشولو میگم:

ما روز سه شنبه هفته پیش برای یکشنبه قرار گذاشتیم! این روز و ساعتی هم که اوکی شده بود به این راحتیا که نبود!! بعد از چند سال ما تونسته بودیم روی این روز و ساعت توافق کنیم!  یعنی من به خودم گفتم اگه مرده باشم هم باید وصیت کنم وراثم، جنازه ام رو ببرن سر قرار!! ...اونوقت من از ۵شنبه تب کردم!! بدنم شروع کرد به درد گرفتن!!  کارتن موز و یخچال و اینا رو دیدین وقتی خم میکنین چه جوری میشه؟؟ من گیلاسش بودم!!  انقدر بدنم درد میکرد و تب داشتم که از شنبه هر ۳ ساعت ۱ ژلوفن+ ۱ استامینوفن میخوردم تا یه کم آروم بشم!!.... یک شنبه هم خوشحال رفتم دانشگاه و ساعت ۱۱ سیدخندان بودم که با خرسی قرار داشتم!! اون موقع یا هنوز اثرات قرص توی بدنم بود یا هیجان داشتم یا نمیدونم! به هر حال حالم خوب بود!! ... ولی یک ساعت که توی شهر کتاب چرخیدیم، این بدنم شده بود مثل همون کارتن موز و یخچال و اینا! با این تفاوت که انگار دارن با پرس لهم میکنن!! وحشتناک درد داشتم!! به روی خودم هم نمیاوردم ! آخه خیلی زشته آدم دفعه اول یکی رو ببینه! بعد من همه‌اش براش ناله کنم!! اونوقت تنها خاطره ای که ازمن به یادش میمونه یه گیلاس مچاله است!! 

هر جوری بود خودم رو توی شهر کتاب کشوندم! ( خرس قهوه ای مطمئن باش خاطرت خیلی عزیزه که برات ناله نکردم!! وگرنه من دست به ناله ام خیییلی قویه!! :دی) 

بعد از توی شهر کتاب که اومدیم بیرون خوشحال بودم الان  توی ماشین خرسی میشینم و میریم  نهـــــــــــــــار چلوکباب برگ  میزنیم به بدن!! فک کن!!  

بعد خرسی جونم خیلی خرسند پیشنهاد داد پیاده بریم تا سر میدون و اونجا پیتزا بخوریم!!  با پیتزا مشکلی نداشتم!! ولی خب قاعدتا باید پیاده میرفتیم دیگه و همین یه ذره راه رفتن هم برام عذاب بود!! 

حالا رفتیم پیتزا چمن!! شلــــــوغ!! جا نیست وایسیم! چه برسه بشینیم!! خرسی گفت خب سفارش میدیم! پیاده میریم تا پارک نیاوران! پیتزامون رو اونجا میخوریم!! یعنی انقدر خوشحال شده بودم که حد ندااااشت!! اصلا هم هیچ جام درد نمیکردااا !!

خلاصه نمیدونم چی شد که خدا یاری کرد و همون جلوی چمن ، کنار خیابون غذامون رو خوردیم و کلی حرف زدیم و از پیاده رفتن معاف شدیم!! 

بعدشم که خرس قهوه ای عزیزم زحمت کشید، من رو تا خونه رسوند و همین دیگه!!  ( بگم نذاشتی بستنی بخوریم؟؟  :دی)  واقعا به من که خیلی خوش گذشت! اصلا نفهمیدم این چند ساعت چه جوری سپری شد!!  خرس قهوه ای از اون آدمهایی هست که آدم هر چی باهاش باشه، سیر نمیشه!! تازه قراره دفعه دیگه که رفتیم بیرون برام دستبند بخره :دی  

 

بعدشم هم که اومدم خونه دیدم بعــــله!! خرس قهوه ای قدمش خوب بود!! بالاخره بعد از چند سال که همیشه کابوس آبله مرغون داشتم، به واقعیت تبدیل شد!! لامصب بدجوری هم به واقعیت تبدیل شد!! الان یه اپسیلون جا نمیتونی توی بدنم پیدا کنی که جوش نزده باشه!! بگم تا کجااااهاام از اینا زده؟؟؟  فقط از ظاهرم انقدر بگم که جلو آینه میرم قبض روح میشم!! دیگه خارش و درد و ایناش بماند!! چشم چپم هم توش از اینا زده!! قدرت دیدم به یک چشم کاهش یافته!!  

این پاراگراف آخر رو در راستای جمله ی آخر خرس قهوه ای نوشتم که اذهان عمومی روشن بشه!!

  

 

 

پینوشت: پریشب رفتم دکتر ( هنوز زیاد روی پوستم دون دون نشده بود!!)!! سریع نشستم روی صندلی بیمار و گفتم : آقای دکتر من آبله مرغون دارم . برام دارو بنویسید!! دکتره چشماش گرد شد!! گفت اونوقت تو از کجا تشخیص دادی؟؟  لباست رو بزن بالا من شکمت رو ببینم!! میگم: دکتر گیر دادیا!! خب خودم میدونم آبله مرغونه!! چه اصراری داری شکمم  رو ببینی!!  بیا حالا برای نمونه این کنار گوشم یه دونه هست همینو ببین!! حالا اون دونه ای که من نشونش دادم خییییلی گنده و پرآب بودا! ولی نیش دکتره تا بنا گوش باز شد و  گفت این خیلی ریزه!‌اصلا معلوم نیست و  هیچی رو معلوم نمیکنه!! شکمت رو ببینم!!  منم حرصم گرفته بود که این گیر داده شکمم رو ببینه، برای همین هیچ جوری حاضر نبودم شکمم رو نشونش بدم!! یه دونه روی دستم نشونش دادم! بازم قبول نکرد!! دیگه نهایتا یه دونه‌ی بسیار ریز  از توی کمرم نشونش دادم و این بار راضی شد که تشخیص من درست بوده!!...بعد دکتره فک میکرد من احمقم!! میگه: برات یه لوسیون کالامین نوشتم!!باید روی پوستت بمالی!  مثل شربت توی بطریه!! یه وقت نخوریشااا !! اگه بخوری در خوشبینانه ترین حالت زخم معده میگیری!! 

بعد بهش میگم: حالا نمیشه به جای لوسیون، پماد کالامین رو استفاده کنم؟؟ میگه: نـــــــــــه!! پمادش سفید سفید روی پوستت میمونه!! زشت میشی!!  

 بعدشم گفت یه گواهی برای معلم مدرستون مینویسم که ۷ روز استراحت کنی!! میگم: دکتر من دانشگام هم دیگه داره تموم میشه!! میگه: خب برو از همین گواهیه زیراکس بگیر به همه ی استادات بده!!

sos

 

الان که اومدم خونه، توی راهرو یه گربه پرید جلوم! منم  چی کار کردم؟؟ آفرین!  یعنی من حتی رنگ گربهه رو هم ندیدم فقط  تنها ری‌اکشنم در مقابل این بلای آسمونی این بود که جیغ زدم و در رو محکم پشت سرم بستم !! تازه همچنان  نگران بودم یه وقت گربهه از توی سوراخ کلیدی جایی بیاد تو!!  

مامانم گفت از صبح  احتمالا به خاطر بی احتیاطی یکی از همسایه ها، طبق معمول در خونه باز مونده و گربه هه فکر کرده اینجا فیل هوا میکنن!! بیچاره اومده توی خونه و گیر افتاده!!  

نه! جون من خونه ی ما رو حال میکنی؟؟ امنیت در حد بــــنز  !!! بدون استثنا هر روز یکی باید در رو باز بذاره و هر چند وقت یک بار یک عدد دزد محترم کفش هامون رو بدزده!! ما هم از رو نمیریم و همچنان کفش هامون رو بیرون از خونه در میاریم!! تازه چندین ساله از این فنرها بالای در وصل کردیم و  در خودش بسته میشه و الان وضعمون اینه! وگرنه تا الان خودمون رو هم دزد برده بود!! والا! 

 داشتم میگفتم!  از وقتی من اومدم، و گویا چند ساعت قبلش، این گربهه نشسته روی پله ها و چنان با ناله هاش التماس میکنه که یکی ببرش بیرون که جگر من ( حتی من!!!) هم آتش گرفته!!  

ولی متاسفانه  انگار تمام شجاع ها و گربه دوستان کهکشان راه شیری رو توی ساختمون ما جمع کردن!! نمونه اش خود ما!! من و خواهرم و مامانم اگه از ده فرسخیمون گربه رد بشه روحمون به چیز میره! حالا توقع دارین برم براش در رو باز کنم و از طبقه ی سوم - چهارم  راهنماییش کنم از در بره بیرون؟؟ یعنی واقعا انقدر قابلیت های من رو بالا میبینین؟؟ ...احتمالا بقیه همسایه هامون هم چنین وضعی دارن که بعد از چند ساعت هنوز صدای این بیچاره میاد!!  

خیلی دلم برای گربه‌ هه ی فضول میسوزه!! همه‌اش نگرانم گرسنه باشه که اینجور میو میو میکنه!!  امیدوارم تا چند ساعت دیگه یه  قوی‌دل پیدا بشه و  تا از گرسنگی نمرده ببرش بیرون!  اونوقت  وقتی از اینجا آزاد بشه میره برای  دوستاش خاطرات دوران اسارتش رو تعریف میکنه!! میگه از هول حلیم افتادم توی دیگ و .... اوه اوه!! قیافه در حال فرار و جیغ زدن من رو هم تعریف میکنه!!  

خواستم بگم از اینور توی محیط وبلاگستان انقدر گربه دوست زیاد شده که برای بچه گربه ها سرپرست پیدا میکنن و گربه درمان میکنن و گربه میارن خونه بزرگ میکنن و اینا!! از اینور موجوداتی به نام آدم در خانه ی ما زندگی میکنن که حتی جرات نمیکنن به گربه نزدیک بشن!!  بعد احتمالا این گربهه که خونه ی ما گیر کرده بد شانس ترین گربه ی زمینه!!   

اگر هیشکی نبرش بیرون باید زنگ بزنیم آتش نشانی؟ آره؟؟ 

 

 

 

 

آفتاب هنوز در نیومده که بگم از کدوم طرفه!!

سال ۸۸ که نفهمیدم  اصلا چه جوری نیومده، رفت!!  

ایشالا هیبت ببر ۸۹ من رو بگیره و یه دستی به سر و روی این وبلاگ بکشم! 

عجالتا عیدتون مبارک تا از سفر برگردم! 

سال خوبی داشته باشید و اینا و اونا...