درس- دانشگاه- انقلاب-سینما- چه میدونم بابا!

این روزا داره خیلی بهم خوش میگذره. شدیدا علاقمند به درس و مقش و دانشگاه شدم و به هیچ وجهی حاضر نیستم سرم رو از توی کتاب بیرون بیارم! همش هم وقت کم میارم. تازه همه تمرینام رو هم خودم به تنهایی حل کردم! تازه تر هم اینکه فرداشب عروسیه نرگس(دوستم) هست و کلی خوشحالم دیگه!  

مامانم دیشب میگفت: گیلاس جان چی شده این ترم همش میری دانشگاه ؟ تا جایی که یادمه ترم پیش ماهی یه دفعه اونم به زور باید از خونه مینداختمت بیرون که سر یه کلاسی بری و چک کنی استادا کارشونو درست انجام میدن یا نه!!!  

جدی خودمم نمیدونم چی شده و غلط نکنم یه ربطی به همون کروموزومایی داره که توی پست قبل هم بهش اشاره شد و یه دفعه هم منهدم شدن ! البته این ترم بیشتر کلاسام رو با دوستایی که دوسشون دارم هستم، خب تاثیر زیادی توی حوصله و حس و حالم داره و کلا بیشتر خوش میگذره. منم حس درس خوندنم بیشتر شده!  

چند روز پیش با متین و فائزه صبح تا 12 کلاس داشتیم. کلاس بعدیمون هم۴.5 شروع میشد. من که خیلی خسته بودم ولی دیگه هر جوری بود عزممون رو جمع و جور کردیم و رفتیم انقلاب که کتاب بخریم. تا آریاشهر رو با ماشین متین رفتیم و خوب یود. از اونجا سوار یه تاکسی شدیم خدااااا !!! آقاهه 990 سالش بود. با اون عینک آفتابی که زده بود شکل مافیا شده بود. حالا ایناش به جهنم! همچین که ما نشستیم توی ماشین ایشون هم یه سلکشنی رو گذاشت که رسما باهاش زایید توی روح هرچی موسیقیه!! فک کن تا یه ساعت آقاهه توی ضبط صداشو انداخته بود بیرون و ناله میکرد: مــــــــــــــرد که گریه نمیکنه... مــــــــــــــــــــــــــــــرد که گریه نمیکنه ....  

بعد که ناله هاش تموم شد شروع کرد به چه چه زدن : مـــــــــــــــــــــــرد کــــــــــــــــــــــه گریـــــــه نمی کنننننننننــــــــــــــــــــــــه ...  

بعدش که خوب اشکمون درومد و ملتفت شدیم که مرد که گریه نمیکنه، یهو دیرام دارام شروع شد : می خوای عروس بشی قشنگترین عروس دنیـــــــــــــا....  

 داشتیم قر میدادیم و اشک میریختیمو و دماغمونو پاک میکردیم و در اوج لذت بودیم که با یه ضد حالی ترافیک تموم شد و رسیدیم انقلاب!!  

جالب اینجاست دارم یواش در گوش فائزه میگم اینا چیه این یارو گذاشته حالم بد شد! همون موقع صدای این لامصبو انقدر زیاد کرد که هر دفعه اون آقاهه چه چه میزد این دیافراگمای اسپیکر می پاشید بیرون دوباره میرفت تو! 

 خلاصه ساعت 1 رسیدیم انقلاب. داشتیم از جلوی سینما مرکزی رد میشدیم که دیدیم ساعت 1.5 تا 3.15 فیلم دعوت رو داره. ما هم چون خیلی اصرار داشتیم حتما کتابامون رو بخریم ، برای همین رفتیم ساندویچ خریدیم  و نشستیم توی سینما به فیلم دیدن!  

خدا روز بد نیاره براتون! یعنی از من میشنوی اگه از بی فیلمی در حال مردن بودی یا از گشنگی کفنت جرواجر شده بود، عمرا در حال ساندویچ خوردن این فیلم رو نبین!  

از اول فیلم تا آخر فیلم هر کی توی کادر هست ، همه مرد و زن حاملن!! خدا رو شکر همه هم از دم فقط از حاملگی ویارش رو دارن !! اونوقت تا یه گاز به این ساندویچه میزدیم اینا هم توی فیلم یادشون میفتاد باید عق بزنن! کوفتمون شد دیگه جانم!!!!  

به نظرم کلا فیلم بی سر و ته و بیخودی بود و نمیدونم انگیزه ساختن این فیلم چی بوده . ولی اون تیکه که گوهر خیراندیش با شوهرش رفت کربلا و حامله شد خیلی خوب بود! کلی خندیدم! محمدرضا فروتن هم خیلی ضایع بازی میکرد ولی من از تیپش و نقشش و بد بازی کردنش خوشم اومد :دی 

 وقتی فیلم تموم شد رفتیم سراغ کتاب. دیگه ساعت 4 همه کتابا و سی دی و چیزایی که میخواستیم رو خریدیم و یه تاکسی گرفتیم گفتیم آقا ما رو تا 4.5 برسون دانشگاه ! کلاس داریم ! آقاهه هم گفت عمرا اگه تا 5 هم برسین با این ترافیک!! وسط راه هم با یه راننده دیگه دعواشون شد و اینگونه بود که ما 5 رسیدیم سر کلاس!  

یعنی وقتی فک میکنم میبینم واقعا یه تحولات اساسی توی شخصیت من رخ داده! روز روزش من سر کلاس نمی رفتم! اونوقت ساعت 5 در حال مردن نشسته بودم توی کلاس چرت میزدم!! خدا رو شکر ساعت 8 شب هم رسیدم خونه و اینگونه بود که تا لب گشودم که خسته هستم ، همه متفق القول فرمودند: تقصیر خودته! میخواستی امروز نری !   

به این میگن فوران محبت!!

  

 

-------------------------------------------- 

 

دچار یه یاس فلسفی شدم! درسته که هزار تا دلیل دارم برای وبلاگ نویسی! اصلا جدای از دلیل یه حس درونی منو سوق میده به نوشتن این چیزا. ولی واقعا برای چی مینویسم؟؟ حالا اینکه من یه چیزایی بنویسم یا ننویسم چه فرقی داره! نیازمند هلپ هستم! الان همش اون هزار تا دلیلی که ندارم جلوی چشممه و به اون دلایله موجود نیم نگاهی هم نمیکنم!! حتما برای همه پیش اومده این حس! لطف کنید و اگه میتونید منو از این گیج بودن دربیارین!  

کلاس 314

این کلاس ( + )  رو میبینین؟؟ یکی از سودمندترین کلاسای دانشگاه ماست! اسمش اینه که محل برگزاری کلاسای علوم پایه است ولی جون خودم نباشه جون شما نصف بیشتراز دانشمون رو از همینجا کسب میکنیم!!

گنجایشش مثلا 50 نفره ولی معمولا 80-90 تا صندلی توشه! همه هم پر! تقریبا میشه گفت تا خرخره کلاس آدمه!! یعنی اینجوری بگم که وقتی یکی عطسه میکنه فرتی بغل دستیش از کلاس پرت میشه بیرون ، جلوییش هم میچسبه به تخته!

همین امروز روی یه صندلی کیفه خودمو گذاشتم و صندلی بغلیم هم برای دوستم جا گرفتم. بعدش 2 دقیقه بلند شدم رفتم بیرون تا کلاس شروع بشه. وقتی برگشتم میبینم یه آقایی زحمت کشیدن بین این 2 تا صندلی برای خودشون یه صندلی اضافه کردن! به جون خودم انقدر به زور اینو جا داده بود این وسط که نصف پایه های صندلیش روی هوا بود! اونوقت این برادران هم که دیدین چه جوری میشینن؟؟ اگه بگی فقط یه ذره مراعات میکنن ، نمیکنن!  وقتی میشینن سر کلاس فک میکنن صندلی خودشون کاناپه خونشونه و صندلی بغلی هم قسمتی از تخت فرمانرواییشونه و میتونن راحت لم بدن و لابد اون یکی صندلی هم براشون حکم کوسن رو داره!! امروزم طبق معمول این پسره خیلی ریلکس یه جوری نشسته بود که یکی از پاهاش  روی صندلی من بود اون یکی هم روی صندلی خودش! دستشم روی اون یکی صندلی! اونوقت ابعادشم 3*4 بود!( البته به متر!) دیگه فرض کن چه شرایطی بود!

اومدم میگم ببقشیداااا! شما که خودتو جا دادی این وسط  اونوخت من الان کجا بشینم به نظرتون؟؟؟ 

یه نیگا به خودش کرد و یه خورده از وضعیت خودش آگاه شد و خودشو جمع و جور کرد. معذرت خواست و  کل هیکل رو از روی صندلی من جمع کرد، انداخت روی صندلی اونوریش که من برای دوستم گرفته بودم.

بهش میگم: خب بازم فرقی نکرد! الان دوستم میاد باز اونم جا نداره!

میگه: دوستتون دختره؟

میگم: بعععله!!!!!

میگه: پس موردی نداره ! دخترا لاغرن ،یه جوری جا میشه!!

 

می خوام بدونم اصلا کی گفته پسرا پررووووَن؟؟؟ نه! کی گفته؟؟

 

یکی دیگه از فایده های این کلاس اینه که خیلی خوشگل طراحی شده!! شکستگی های دیوارا که کلا یه کار خیلی هنرمندانست  و کلی فک کردن چه جوری دیوار صاف رو کجش کنن که تخته دیده نشه !!   یه ستون به عرض کوچک( مثلا حدود 1 متر!) هم  اون وسط کاشتن که وقتی ته کلاس میشینی بیشتر هنر به چشمت بیاد تا تخته!! صندلی ها هم همین جوری که کشیدم چیده میشه . اونوقت  اگه یه نفر بخواد از ته کلاس بیاد پای تخته ،هیچ راهی نداره جز اینکه اول فکر کنه! بعد هیچ راهی پیدا نکنه جز اینکه یا بپره یا از در A بیرون بره و از در B تو بیاد!!

یه وقتا هم که هر 2 تا  در  و  همچنین پنجره ها بازن  و ایضا باد هم میاد؛  توی کلاس یه کورانی میشه بیا و ببین!! صدای زوزه گرگ و تمساح میپیچه توی کلاس... در و پنجره ها هم  باز و بسته میشه... اصلا  تا جایی که من میدونم فیلم کلبه وحشت رو توی همین کلاس بازی کردن!! 

  

 

پ. ن : دقت کردین من الان چند روزه دارم روزانه می نویسم؟؟ فک کنم 20 سالگی یه تغییراتی توی کروموزومام به وجود آورده!! فک نکنم تا آخر هفته بیشتر بتونم به این روال ادامه بدم !!  

 

قبلا و حالا!

امروز پسر خاله ام اومده میگه: گیلاس ؟؟!! اگه من زن بگیرم اولش ماه عسل حتما میرم ایتالیا!

- گیلاس: حالا کی  به تو زن میده که واسه خودت برنامه ماه عسل هم میچینی! برو دیکته ات رو بنویس خردسال!!

-پسر خاله: برووو بابااااا!! مگه من مثل توام که سن مامان بزرگا رو داشته باشم و هنوز کسی عاشقم نشده باشه؟!! اصلا کی تا حالا عاشقت شده؟؟

-گیلاس: آهان! یعنی شما الان هزار تا عاشق و کشته مرده داری، ما خبر نداشتیم؟؟

-پسر خاله: پس چی فک کردی! هر جا میرم همه عاشقم میشن!

-گیلاس: اوه اوه! مثلا کی عاشق تو شده با این کله کچلت؟

-پسر خاله: خیلی ها!! مثلا  اون روزی که رفته بودم شیر کاکائو بخرم یه دختره هم اونجا بود تا وقتی من توی مغازه بودم همش چشمش به من بود و منو نیگا میکرد! تازه وقتی نیگاش کردم بهم خندید! تازشم اون موقع هنوز موقع مدرسه نشده بود کچل نبودم و مو داشتم و کلی خوش تیپ بودم!

-گیلاس: مباااااااارکه! پس خدا رو شکر رو دستمون نموندی و یکی پیدا شد که از تو خوشش بیاد! عروسیه رو افتادیم!! حالا دختره چه شکلی بود؟

-پسر خاله: نخیرم نیفتادین! دختره قیافش بد نبود ولی من که اصلا ازش خوشم نیومد!

-گیلاس: چرا خوشت نیومد عزیزم؟ چند سالش بود این عروس خانم ؟؟

-پسر خاله: دختره نوزاد بود. بغل مامانش بود همش منو نیگا میکرد!

-گیلاس: غشششششش.... یعنی دختره نوزاد بود ؟ تو رو نیگا میکرد فک کردی ازت خوشش میاد؟؟؟ دختر کوچیکتر از این نبود نیگات کنه؟؟

-پسر خاله: ( ناراحت) خب چرا میخندی؟ ):  تفاوت سنی 8 سال خوبه دیگه! دختر بزرگتر از این که به من نمیدن! تازه مامانم از بابام 7 سال کوچیکتره!

-گیلاس: همچنان میخندیدم و به این فکر میکردم که زمان ما بچه ها در چه فکری بودن و بچه های الان در چه فکری!!!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

همیشه یکی از بهترین جاهایی که توی این تهران بی صاحب  دوست داشتم  هوا و  فضای سبز تقاطع بزرگراه مدرس و همت بود. خیلیها ممکنه ازش زیاد رد شده باشن ولی توجه نکردن! من که واقعا  از فضا سازی اونجا خوشم میاد! خیلی هم خوشحال بودم که چند سالی مسیر مدرسه و دانشگاهم از اون سمته!  اصلا چند بار تصمیم گرفتم  خانه و کاشانه رو ول کنم برم یه چادر بزنم صاف وسط بزرگراه! البته همه این حرفا مال قبل بود! یه چند وقتیه حالم از همت و مدرس بهم می خوره! مخصوصا از همین قسمتش!! هنوزم آخر شبا که ماشینا با سرعت روی پل پیچ میخورن و از این گره ها رد میشن و مسیرشونو ادامه میدن، خوشم میاد! ولی امان از غروب و اول صبح...

همیشه هم توی گزارش وضعیت ترافیک به این نقطه اشاره میشه !! مسیر پر ترددیه اما آخه چرا؟؟؟ چرا من باید روزایی که عصر کلاس دارم  1.5 ساعت توی ترافیک همین یه ذره راه باشم؟؟ امروز دقیقا از ساعت 6 تا 7.5 طول کشید تا من از برج میلاد رسیدم شریعتی! مسیری که در حالت عادی 10 دقیقه طول میکشه!!  وقتی از ماشین پیاده شدم انقدر سرگیجه و حال تهوع داشتم که نمیتونستم روی پام وایسم! حالم از تهران به هم میخوره! همه جا فقط دود و ماشین و ترافیک... به خدا وقتی میبینم هر جا که میری ترافیکه از رانندگی سیر میشم..  حالم از ماشین و رانندگی و کلاچ به هم میخوره دیگه... میدونم که هیچ کس دل خوشی از این مساله نداره ولی امروز واقعا انزجارم به بالاترین حد ممکن رسید.... 

 

زندگی زیبا

از اونجایی که دیدم نبودنم دنیا رو براتون تیره کرده و طبق آخرین گزارشات چندین نفر از دلتنگی جان به جان آفرین تسلیم کردن، تصمیم گرفتم زودتر آپدیت کنم! ( کف مرتب!)

راستش ما هنوز در خانه مادر بزرگ جانمان به سر میبریم!! خیلی اتفاق خوبیه واقعا!!! ( سووووت)

چند وقتی است  در به در داریم دنبال یه نفر قوی هیکل میگردیم که این سر تیشه رو از بند رها کنه!  و از همینجا هم اکنون نیازمند یاریه رنگارنگتان هستیم! دیروز پدرمان فرمودند: ناراحت نباشید تا ۱۰ روز آینده خانه مثل دسته گل تحویلتان میدهم! اما بنا به قول سایر کارشناسان  تا ۱۰ سال آینده هم این خانه ،خانه بشو نیست! ( اجماعا صلوات!) 

 واقعا وقتی از اول هفته گذشته تیم کاشی کاریه اوس غلام و همکاران  به مناسبت عید سعید فطر ۱ هفته کار را تعطیل کرده و به دیار افغانستان می رود یا  گچ کاران محترم روزهای تعطیل و بین التعطیل به خود استراحت میدهند یا...   واقعا چه جوری قراره این خونه ی ما تموم بشه؟؟؟ 

( گریهههههه از ته ته ته اعماق وجود!)  

تنها دل خوشیم این بود که قراره کاشی حمومم صورتی باشه و بعد این همه سختی بتونم لحظه ای در حمام صورتی رنگ، طعم آرامش را بچشم ولی زهی خیال باطل! به محض اینکه انگشت گذاشتم که من این کاشی رو میخوام تخم اون کاشی در کل هستی سقط شد و مجبور شدیم صورتی رو به قرمز تغییر بدیم!! البته  نقل قول های بسیاری آمده که قرمز، رنگی است مهیج و محرک و چیز کننده! و بسیار مناسب است برای در و دیوار! علی الخصوص برای سرویسهای بهداشتی! خدا خودش به ما و هر آنکس که قرار است به داخل این سرویسها رود رحم کند!  ( جیییییغ از ته ته ته همون اعماق وجود!)  

در ضمن نکته مهم دیگری که افکار عمومی رو مشغول خودش کرده وجود یا عدم وجود شومینه است!! قبلا شومینه داشتیم به ایـــــــــــــــــــــــن عظمت!  هر چند سال یه بار  هم ۱ ساعت روشنش میکردیم که خمس بهش تعلق نگیره !! با شروع بنایی اولین کاری که کردیم این شومینه رو به طور کامل نابود کردیم! حالا بعد ۳ ماه گویا به این نتیجه رسیدن که خونه بدون شومینه بیابان است و هرگز بدون شومینه کانون خانواده داغ نخواهد شد! فک میکنم تا ۳ ماه آینده شورا به نتیجه قطعی تری برسد!! ( بسوووووزه پدر هر کی شومینه رو اختراع کرد!)

... 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

چند روز پیش خونه اون یکی مادر بزرگم همه جمع شده بودیم و چون مادربزرگم براش غذا پختن مشکله قرار بود طبق معمول از بیرون غذا بگیرن. ولی این وسط یکی از زن عموهام دلش سبزی پلو با ماهی قزل آلا میخواد و عمو جانمان هم آستیناش رو بالا میزنه و مشغول آشپزی میشه تا ویار دل همسرش رو مهیا کنه!  

انصافا ماهی که درست کرده بود حرف نداشت و توی هیچ رستورانی ماهی به این خوشمزگی پیدا نمیشه!  همه داشتن ازش تشکر میکردن و یاد آوری میکردن که دیگه وقتشه و خوب خانمی شدی واسه خودت! یهو هول شد دیس برنج رو روی هوا ول کرد!  ( بی جنبگی در حد تیم ملی!)

بعد از شام  دور هم نشسته بودیم که دیدیم از اون اتاق صدای جیغ بچه ها میاد و فریاد هلـــــــــــــــــــپ هلــــــــــــپ شان تا چند تا کوچه اونورتر میرفت! متوجه شدیم که خرسی (پسر عمو کوچیکه) جو گیر شده و خیال کرده با اون ۲ تا دندونش میتونه دنیا رو بخوره ! یه گردو درسته خورده گیر کرده توی حلقش و رنگش شده سیااااه!  

با شنیدن این خبر مامان خرسه از ترس  اول جیغ زد بعد غش کرد!  

بالاخره هم گردو رو از ته حلق خرسی درآوردن هم حال مامان خرسه بهتر شد... ( واقعا مادران فولاد دلند!!!)

هنوز زمان زیادی نگذشته بود که اون یکی  پسر عموهه دقیقا رفت وسطِ وسط آشپزخانه و خیلی ریلکس جیش کرد!! بعدشم جیغ زد که من زحمت کشیدم همینجا جیش کردم یکی بیاد منو جم کنه!!! ( نهایت تواضع یک کودک ۲ ساله!)  

با عشقی وصف نایافتنی آشپزخونه شسته شد! اما نیم ساعت بعد: 

توی حال نشسته بودیم که دیدیم از بالای پله ها سیل راه  افتاده و اگه دیر بجنبیم جوون ناکام میشیم همگی! آری! پسر عموهه رفته بود بالای پله ها و گلاب به روتون به اندازه چند تا بشکه جیش کرده بود که تا پایین پله خیس بود!! جالب اینجاست که کسی حق نداره چیزی بهشون بگه! با یه قیافه حق به جانبی بزرگترا رو نیگا میکنن که انگار دستشویی جای پرورش گل هست و همه جای زمین مناسب برای.... 

( خدا این بچه ها رو ش.ا.ش بند کنه که نمیذارن یه آب خوش از گلومون پایین بره!) 

با همون عشقی که آشپزخونه تمیز شد ، پله ها هم شسته و خشک شد! 

 

و اینجاست که در می یابیم چه خوش گفت شاعر : فرزند کمتر    زندگی تمیز تر و آرامتر و بی ناسزاتر! 

  

آنچه گذشت

توی این سه ماه هر وقت فرصتی پیدا میکردم به اینجا و وبلاگای بقیه بچه ها سر میزدم ولی نمیدونم چرا هیچی برام حال و هوای قبل رو نداشت. حتی دیگه قالب جینگیل مستون اینجا هم برام غریبه شده و با دیدنش حال نوشتن پیدا نمی کنم. نه افسرده و تیریپ دپرسینگ بودم ؛ نه از دنیا به دور! حالم خوبه!  با اینکه 3 ماه متفاوت با تمام  سالها و ماهها و هفته ها و روزهای قبل  زندگی کردم ولی همه روزهاش برام قشنگ بود. فقط همه چی متفاوت بود.

بسوزه پدر جوگیری که ما رو خانه به دوش کرد! آخرای خرداد یهو تصمیم گرفتیم  خونمون رو بازسازی کنیم . اولش قرار بود 1 ماهه کارمون تموم بشه ولی خب سر تیشه یه جوری بند شد که هنوزم نتونستیم سرشو در بیاریم!!!

خب طبیعتا توی اون گرد و خاک نمیتونستیم 3 ماه قاتی یه مشت آجر و عمله  زندگی کنیم! هم ناموسمون در خطر میفتاد هم سلامتیمون هم انسانیتمون! اینجوریا بود که شال و کلاه کردیمو توبره و آذوقه خودمونو گره زدیم سر چوب و بر دوش انداختیم و  کوچ نشینی پیشه کردیم!

البته خیلی هم در به در نبودیما! بیشتر خونه مادر بزرگم بودیم ولی  خب خانواده 4 نفرمون گسترش پیدا کرده بود و خاله و دایی و غیره هم بیشتر وقتا  هم خونه ما میشدن و دیگه خبری از سکوت و آرامشی که همیشه توی خونمون حاکم بود, نبود!! اگه قبلا هر روز صبح با ویبره موبایلم بیدار میشدم این چند وقت صبحا با توپ فوتبال پسرخاله هام که  محکم به سرم میزدن از خواب میپریدم!  خیلی خوش گذشت و روزو شبا زود سپری شد ولی هیچ جا خونه خود آدم نمیشه!   تنها چیزی که این مدت نداشتم یه لحظه خلوت و آرامش بود! جرات نداشتم بذارم یه قطره اشک از گوشه چشم سرازیر بشه به پایین! اونوقت باید جواب کل فامیل رو میدادم بابت گریه کردنم!!! و ...

خلاصه  حس و حالی نمونده بود برای نوشتن! حس میکردم خودم دیگه خودم نیستم! الانم هنوز تموم نشده که    بگم خودم ، خودم هستم! ولی هر چی به آخر کار نزدیک میشه و خوشگل کاریای خونه انجام میشه ذوق و شوقم بیشتر میشه و حس میکنم 3 ماه متفاوت بودن ارزشش رو داشت!! به محض اینکه پام به اتاق خودم برسه دوباره اینجا رو هم آپدیت میکنم فقط الان اومدم بگم که:

         تولدم مبارک!

 

از 3 مهر 1367 تا 3 مهر 1387  فک کنم 20 سال گذشته!  

بدون اغراق میتونم بگم تا حالا 19 سالگیم قشنگترین سال عمرم بود. تا ببینم امسال چه گلی به سرم میزنه!!

پ. ن: قربون همه دوستایی که این چند وقت منو فراموش نکردن و همه جوره بهم لطف داشتن و با ایمیل و کامنت و غیره ازم یاد میکردن. شرمنده که نتونستم به تک تک کامنتا جواب بدم...