لباس!!

یه پارچه آبی با خط خطی و گل های صورتی  دارم. چند روز پیش مامانم پیشنهاد داد  اینو بدیم خیاط بدوزه. یه دفعه قرار میشه بریم یه جا ، لباس جدید داشته باشم. منم  به سرم زد  رفتم توی این سایت های لباس یه گشتی بزنم مدل جدید پیدا کنم.همچین مدل پیدا کردم  پرتقاااال!!! آدم اینا رو بپوشه یاد شب اول قبرش میوفته!! چشمت روز بد نبینه مادر!!

اینو میبینی؟؟؟  این خانمه مدل لباسش اینجوریه که وقتی داره میره فک می کنی داره میره. وقتی هم داره میاد بازم فک میکنی داره میره!!! اصلا آدم میبینش  دچار هیجان کاذب میشه!!

 View Full Size Image

اونوقت اینم آینده ی همون خانومه هستشا! از اول اگه آینده نگر بود اینجوری نمیشد! چند سال گذشته. دو تا شکم زایمان کرده چاق شده.لباسش براش تنگ شده ولی نمیخواد این واقیعت رو بپذیره! اومده به زور زیپش رو ببنده که زیپش از پشت در رفته!  ولی انصافا خوبیش  اینه که الان میتونی تشخیص بدی وقتی داره میره انگار داره میاد!!

 View Full Size Image

اینم همون خانومه هست که اینجا ذات خشنش رو شده!!! در حین یک دعوا دست به یقه شده  و در رفتگی زیپش تبدیل به جر خوردگی نا متقارن یقه شده!!

 View Full Size Image

این خانومه از اون بالایی درس عبرت گرفته و از الان یه لباسی متناسب با دوران حاملگی و شیردهی تهیه کرده!!!  به این میگن زن زندگی!!

 View Full Size Image

طبق شواهد و مدارک موجود، ایشون لباسشون رو بعد از اثاث کشی دوخته اند. اینم پرده صورتیه اتاق خواب خونه قبلیشونه که زنیت به خرج داده و دامن دراپه دوخته !! یاد بگیر!!

 View Full Size Image

جل الخااااالق!!! اینجا هم  کرکره های لباسش رو کشیده پایین، تا قابلیت های زیاد لباس رو به رخ همه بکشه !!

 View Full Size Image

ایشون یه خانم فقیر متشخصی هستن که فقط موفق به تهیه نصف لباس شدن!! هر جا میرن  تکیه میدن به دیوار و فقط باید لباسشون رو از جلو ببینیم!! اتفاقا  فرشته ( دوستم) نامزدی نرگس زیپ پشت لباسش در رفت و مثل این خانومه مجبور شد تا آخر مجلس به دیوار تکیه بده!!!

 View Full Size Image

ایشون هم یکی دیگر از آینده نگر ها هستن. تا اونجایی که من یادمه این لباسش رو از طفولیت داره هنوز! هر یه سال که بزرگتر میشه  ، یه چاک وسیع تری اون جلو میده و یه قلاب عریض تر وصل میکنه به خودش!  

 View Full Size Image

این خانوم سبزه هم که دیگه اسوه ی صرفه اقتصادیه!!!   نشون داده که میشه یه روسری رو با چهار تا گره تبدیل به تن پوش کرد! البته شاید!! اگه دولا میشد عمق صرفه بیشتر نشون داده میشد!!

 View Full Size Image

آخیییی!!! اینم یه عروس بدبختیه که شدیدا دچار فقر فرهنگیه!!! تور سرش رو به پشت گردنش زده! فقط من موندم  سنجاق ها رو کجای گردنش فرو کرده؟؟

 View Full Size Image

 

حالا میگین من پارچه آبیم رو چی کار کنم؟؟

بازی

راستش یه چند وقتیه که بالکن ما شبیه این فروشگاههای تاناکورا شده. اونم از اون نوعش که لباس زیر دست دوم میفروشن

سر نخ این ماجرا به باد برمیگرده! و طبق کشفیات ما احتمالا یه رابطه زیرمیزیی بین  حس خانه و خانه داری خانم های همسایه ما ،با باد وجود داره!  هر دفعه که باد و طوفان میشه ،این خانمهای همسایه های طبقه بالایی ما اون حس کدبانوگریشون یهو گل میده و تک تک اعضای خانواده و لخت مادر زاد میکنن و میفتن به رخت شستن! از رویی ترین لباسها گرفته تا لباسهایی که مرتبط با فیها خالدون خانواده است!!  و تنها مشکلی که وجود داره اینه که همشون زیر خط فقرن و  در موقع پهن کردن لباس روی بند رخت، گیره به تعداد کافی ندارن!!!

آخه این چه وضعیه؟؟؟  اینا لباس رو میندازن رو بند رخت توی بالکن خودشون. بعد همون موقع فرت باد میزنه این شورت و سایر لباس زیراشون که سبکه رو میندازه توی بالکن ما! اونوقت از خجالتشون دیگه روشون نمیشه بیان دنبالش!! ما هم که نمیتونیم هلک هلک شورت به دست، بریم زنگ تک تک همسایه ها رو بزنیم تا بفهمیم این شورت مردونه یا زنونه مال کدام شخص شخیصیه!!!! اینجوریه که یه کلکسیون انواع لباس زیر در سایزها و مدل های مختلف توی بالکنمون داریم!!!

واقعا با این فرهنگ آپارتمان نشینی چی کار باید بکنیم؟؟؟

------------------------------------------------------------

اینم اون بازی که از طرف خیلی دوستان بهش دعوت شدم و گفتم نمی نویسم. الان یه دفعه دلم خواست بنویسم!!!

۱۰ تا چیزی که دوست دارم:

۱- ماشین

۲- نی نی کوچولو و لباس بچه

۳- کیف و کفش و لباس و عطر و لوازم آرایش

۴- نو آوری و خلاقیت و خاص بودن و تنوع داشتن و تکراری نبودن توی همه چیز به جز دوستی و روابطم با آدما!

۵- غذاهای تند و سرخ شده و ادویه دار و خوشبو  و غذاهایی که جدیده و همچنین چیپس و پفک و شکلات و هله هوله

۶- میوه . مخصوصا میوه های تابستونی . (گیلاس)

۷- لوازم تزئینی و هر چیزی که گوگوری و بامزه و رنگی رنگیه( حتی این چسب زخم هایی که عکس دارن!)

۸- کتاب

۹- لوازم برقی . حالا هر چی میخواد باشه. از  لوازم صوتی و تصویری گرفته تا آبمیوه گیری و میکسر و جارو برقی و اپیلیدی! کلا هر چی با برق کار میکنه دوست دارم. مخصوصا اگه  یه چیزه جدید باشه! ( این علاقه ام آدما رو به این فکر فرو میبره که شاید مال دوران پارینه سنگی باشم!!!)

۱۰- رستوران رفتن و مسافرت و مهمونی رفتن و کلا با دیگران بودن( مخصوصا وقتایی که با دوستام هستم!)

 

۱۰ تا چیزی که دوست ندارم:

۱- زیاد تنها بودن

۲-  غذایی که زردچوبه زیاد داره. بادمجون. املت. تخم مرغ. گوجه فرنگی. اسفناج . سیب زمینی آب پز. مرغ آب پز . سس کچاب. سالاد .کشک و ...

۳- گربه و سوسک و مارمولک

۴- این آدمایی که بد غذا می خورن

۵- آدمایی که به فکر خودشون نیستن و همچینین آدمایی که زیادی به فکر خودشونن

۶- از مقایسه شدن خوشم نمیاد

۷- از اینکه توی کارم دخالت بشه متنفرم

۸- آمپول

۹- از آدمایی که گیر میدن  بدم میاد

۱۰- از زندگی کردن توی رویا و خیالات بدم میاد

 

۱۰ نفر رو باید دعوت کنم حالا! چون کار سختیه و همه بازی کردن دیگه بیخیال میشم!!

 

 

سوک سوک!!

  این باد شدن رگ غیرت پسرا به هیچ دردی هم که نخوره ، در یک مورد خیلی مفیده!! فقط باید  شارژرش دستت باشه!!

چند روز پیش با دورنمای رسیدن به هوای آزاد ، شال و کلاه کردیم و شام خریدیم، رفتیم توی پارک در کانون داغ خانواده  بخوریم. همچین که نشستیم تا با آرامش یه گاز به این ساندویچمون بزنیم یه آقای گربه  اومد جلو چشممون!! فک نمی کنم دیگه لازم باشه در مورد خودم و گربه چیزی بگم! انقدر قبلا گفتم که الان هر کی توی خیابون از گربه بترسه شما حدس میزنین گیلاس باشه!!  به هرحال رویت گربه در موقع گاز زدن ساندویچ معادل با کوفت شدن غذای من بود!! اگه خودم میخواستم  تمام وقت دنبال این گربهه بدوم اونوقت کی غذای منو میخورد؟؟  خوولاصه  یه پسر بچه ۸-۹ ساله داشت از کنارمون رد میشد. منم تنها با نیت سوء ، بهش گفتم:

:ـ آخه به تو هم میگن پسر؟؟

:ـ  تو که از دخترا بدتری! ( این کلمه روی پسرا در این سن تاثیر شدیدی داره!!!  حاضرن هر نوع بیگاری و باگاری رو انجام بدن ولی مثل دخترا نباشن!!) 

:-خیلی ترسویی!!! ( در اینجا چشمان پسرک برق نففففس کش زد!)

:-اگه راست میگی  که شجاعی برو دنبال اون گربهه  فراریش بده !! منم میبینم بلدی یا نه!!!

..

.

و اینگونه بود که پسر بچه بدبخت برای اثبات سیب زمینی نبودن خودش، یک ساعت و نیم بی وقفه دور پارک دنبال اون آقا گربه میدوید!!!

*************************

میخوام یه فراخوان ملی بدم و هرچی اسفند توی این کشور هست جمع کنم و یه جا برای مامانم دود کنم که چشم نخوره!!

ماشالا از هر انگشتش شونصد تا هنر میپاشه بیرون!!! هر کاریشم میکنیم کوتاه نمیاد که!!! دائم ما باید مستفیض بشیم!!!

یه نمونه اش اینه که خیلی ساده این ماشین لباسشویی ما رو تبدیل کرده به کارخونه رنگرزی!!!

چند وقت پیش یه مانتو کرم که خیلی هم دوسش داشتم رو توی کمدم آویزون کرده بودم! بعد از چند روز هر چی دنبالش گشتمو کمد رو زیرو رو کردم و کمد لباسای بابامو گشتم که نکنه اشتباهی برداشته باشه و اینا، اصلا انگار این مانتو  از اول وجود نداشته! نبود که نبود!! اینجا بود که دست به دامن مامان خانوم شدم و آنگاه شصتم خبر دار شد که  اون مانتو قهوه ایه که انگاری آشنا میزد ، ورژن جدید همون مانتو کرمه هستش!! و مانتوم کرم رنگ توی ماشن رفته بودو   طی یک چشم بندی  قهوه ای بیرون اومده بود!!!  جل الخااالق!!!

لباس خواب سفید خوشگلم رو که ۲ بار هم نپوشیده بودم حتی،با هزار نذر و نیاز سپردم دست مامانم. ولی ....

صورتی تحویل گرفتم عزیزم!!!

یه مدت بود این بابای بیچاره ام سعی میکرد نه عرق کنه ،نه چیزی بخوره ،نه نفس بکشه، نه فعالیتی کنه که تحت هیچ شرایطی لباساش کثیف نشه! چون بیچاره هر وقت لباس سفید یا رنگ روشن تحویل مامانم میداد ، صورتی خال خال پشمی تحویل میگرفت!!!

از بس لباس صورتی پوشیده بود که چند بار توی کوچه  آدما به جای خواهرش  اشتباهی گرفتنش!!!

این خواهرم یه حوله داشت سفید با گلهای رنگی بود. مامانم حس کرد این رو باید بشوره. بعدش طبق معمول  حوله صورتی با گلهای رنگی  رسوند دست صاحبش. چند وقت بعد تر دوباره حس کرد فقط یه قسمت این حوله بینوا لک شده. این بود که روی اون قسمت به شعاع یک کله، وایتکس ریخت!!! خب طبیعتا اون قسمت سفید شده! رنگ گلهاش هم رفته! بقیه حوله صورتی گلداره!!!

یه وقتا فک میکنم اگه بخوام تک تک لباسای رنگرزی شده رو بذاریم کنار و دیگه نپوشیم باید حداکثر یک ماه بعد بابامو با لباس سفید راه راه مشکی از پشت میله های زندون بکشیم بیرون!! ( تا حالا به این فک نکرده بودم که بابام هم میتونه شکل دالتون ها بشه!!! )

البته اینم بگم که مامانم خیلی سعی میکنه!! بیچاره لباسای سفید و رنگی رو جدا میریزه توی ماشین ولی به هر حال ..

من که فک میکنم این ماشین لباسشوییمون تف رنگی میکنه روی لباسا!!!

*************************

پینوشت: دوستان عزیزم برای اینکه مدت زیادی بود آپ نکردم معذرت میخوام. اگه اون زمان اون پست رو نمی نوشتم و نمی گفتم که هر روز آپ میکنم مطمئن باشین که هر روز آپ میکردم! در اون زمان لازم بود با خودم لج کنم تا به کارام برسم که البته باز هم نرسیدم!! میخواستم تا پایان خرداد دیگه اینجا چیزی ننویسم ولی شرمنده محبت دوستان شدم و این پست از زیر دستم در رفت...

 پینوشت: از طرف چند تا از دوستان به بازی دعوت شدم. قبلا این بازی رو من انجام دادم. این دفعه کوتاه بیاین دیگه!

 

:ایکس

 

باز این امتحانای من شروع شد و ذهنم دچاره بیش فعالی شد!  تا میشینم درس میخونم با هر خطی که از کتاب میخونم ذهنم هزار و شونصد جا پرسه میزنه!فک کنم از الان به بعد مجبورم روزی هزار بار اینجا بنویسم تا ذهنم خالی بشه!!

اصلا من از بیخ با تمرکز روی یک موضوع مشکل دارم!  باید چند تا کار رو باهم انجام بدم تا یه چیز نسبتا قابل قبولی از توش دربیاد.تا اونجایی که یادمه از طفولیت عادت داشتم بیشتر درس رو سر کلاس یاد بگیرم. اونوقت ورودم به دانشگاه مساوی با تخلیه علمی ذهنم بود! فقط انقدر بگم  که الان مغزم شکل تخته وایت برد یک بار مصرف شده!  آهان! دلیلشم اینه که سر کلاس بچه ها فقط درس گوش میدن و هیچ کار دیگه نمیکنن! اونوقت منم مجبورم فقط گوش بدم! اینجوری میشه که اول کلاس۱۰۰ درصد حواسم با استاده! آخر کلاس منفی ۱۰۰ درصد حواسم با استاده. چون ریتم یکنواخت کلاس مثل لالایی عمل میکنه و بیهوش میشم وسط درس!

اون موقع ها که مدرسه میرفتم همیشه همراه درس یه کار دیگه هم میکردم. الان یک کامیون پر از موشکها و نامه هایی که سر کلاس با بچه ها رد و بدل میکردیم دارم. بیشترین استعداد و خلاقیتم هم سال سوم دبیرستان شکوفا شد که نامه ها رو روی پوست پسته و پرتقال مینوشتم تا معلممون ذهنش نکشه و نتونه کشف کنه که این تکنولوژی جدید فروت میل هستش! اگه از نامه خسته میشدیم بازی میکردیم سر کلاس. از اونم خسته میشدیم یه کارای دیگه میکردیم مثلا  اول یه پرتقال سر کلاس  بین بچه ها پخش میکردیم ( تا اینجا نصف زنگ میگذشت) بعدشم با پوستش و یک عدد لوله خودکار یه جا رو نشونه می گرفتیم و مسابقه تیر اندازی راه مینداختیم!! سقف موفقیت هم اون موقعی بود که چشم معلم رو نشونه میگرفتیم!  خلاصه بیش تر وقتا نصف حواسم به درس بود نصف دیگش به کارای دیگه ولی با همون نصف حواس هم درسی رو که یاد میگرفتم حسابی یاد میگرفتم! همیشه با فقط  گوش دادن مشکل داشتم و دارم. سال پیش دانشگاهی هم همیشه سر کلاسای فیزیک تا معلم درس رو شروع میکرد من سرمو میذاشتم رو میز و آخر کلاس از خواب بیدارم میکردن و نهایتا توی کنکور به فیزیک که رسیدم فقط تونستم چند تا خمیازه به صورت تست ها تحویل بدم!  ولی هندسه رو چون همیشه کلاسمون تیکه و خنده بود ۲۰۰ درصد زدم!( نصفی از دیفرانسیل هام رو هم با ترفند های هندسی حل کردم!)

هــــــی روزگار!  حالا این داغ دلم از اونجایی تازه شد که هفته پیش بعد از مدتها سر کلاس آقای دایره با مریم و المیرا بازی کردیم و علاوه بر اینکه خواب نبودم ، درس رو هم کامل یاد گرفتم!!!

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

هر وقت این کیبورد کامپیوترم رو میبینم ،یاد توالت فرنگی سیار عمه مامانم میفتم!!

 

بنده خدا چند قرن سن و سال داره. هر جاش هم یه دردی داره. خب طبیعیه که دست به آب ایرانی براش جواب نمیده. این عمه خانوم هم یه کم وسواس داره و هر جایی خوشش نمیاد از توالت فرنگی خونه مردم استفاده کنه. اینه که همه جا مثل قرصاش این توالت فرنگیش هم همراهشه! البته من حس میکنم توالت خودش خوش استیل ترم هست! به قالبش بیشتر عادت داره و راحت تره روش! شاید هم چون یه زمانی شوهر مرحومش از این وسیله استفاده میکرده ،یه جورایی یاد آور خاطرات شیرین اون دورانه براش! به هرحال از نظر روانشناسی ثابت شده که ارضاء نیاز های اولیه آدمی ،در روحیه تاثیر زیادی داره!

حالا همه اینا رو گفتم که بگم منم مجبورم این کیبوردم رو عنر عنر دنبال خودم خرکش کنم و همه جا ببرم! یه چند وقتی لازم بود جایی یه سری مطلب تایپ کنم. یه جوری هم بود که چون مطالب توی کامپیوتر خودشون بود و فایل هاش زیاد بود باید روی همون کامپیوتر کارا رو انجام میدادم. اونوقت این کیبورد من لامصب انقدر خوش دسته که وقتی باهاش تایپ میکنم حس میکنم دارم هلو میخورم. بدفرم بهش عادت دارم و جای بعضی دکمه هاش هم با بقیه کیبورد ها فرق داره. اینه که دیگه رسما کار کردن با کیبوردهای دیگه برام مثل هندل زدن میمونه!  

هیچی دیگه! مشکلم همینه. دیگه چی بگم دربارش؟؟

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

 

حالم الان با اون وضعیتی که در پست قبل گفتم زمین تا آسمون فرق داره و بهتر شده. چون:

الف: فصل توت فرنگی شده و یک عالمه توت فرنگی خوردم و ذوق مرگ شدم

ب: فصل گوجه سبز شده و گوجه سبز خودم و ذوق مرگ شدم

ج: تا چند وقت دیگه گیلاس میاد و رویای گیلاس وجودم رو سرشار از عشق کرده

د: تابستان به زودی می آید و همراه خود میوه های خوشمزه می آورد

ه: پنج شنبه این هفته خونه دوستم مهمونی دعوتیم

ز: چند روز پیش با دوستام رفتیم در به در و پیتزا سر آشپز نوش جان کردیم

ی: دیشب چند تا بسته چی توز موتوری خوردم

ط: پیدا کن پرتقال فروش را

ق: چهارشنبه امتحان آقای قلزم دارم

ش: تمام موارد به جز   ق

غ: فقط  ق

 پ. ن: من بادام و پسته خیلی دوشت دالم!!

پ.ن  خوب:  این لینک وبلاگ حمید محمدی( همین که اخبار ورزشی میگه) است. اگه دلتون خنده میخواد یه سر بزنین. من که خیلی خوچم میاد!! 

خرسی جونم

این عکس خرس کوشولوی دوست داشتنیه منه...

فدااااااااش بشم الهی... آب دهنشو نیگا کنین؟؟؟ نه! جون من نیگا کنین؟؟

عشق و علاقه من به بچه ها بر هیچ احد الناسی پوشیده نیست.... این خرسی ۲ تا داداش ۳ و ۹ ساله هم داره( خود خرسی ۷ ماهشه و پسر عموی منه!) که اونا رو هم خیلی دوست دارم. ولی خرسی یه چیز دیگست. یه جور دیگه بهش عشق میورزم....

البته مرده حرف زدن داداش خرسی هستم... وقتی حرف میزنه از بس لاو میترکونم براش، لاوهام تموم میشه! حرف زدنش خدااااااست!! برای نمونه:

 دیشب با عجله و نگرانی، بدو بدو اومد موبایل باباش رو داد دست خواهر گیلاسی و گفت:

-فسانه این شاش نداوه. سوت باش شاشش کن میخوام باسی کنم! ***

( فرزانه این شارژ نداره. زود باش شارژش کن میخوام بازی کنم!)

بابام داشت میرفت مسافرت و ایشون شصتشون خبر دار شده بود. با هیجان به بابای من میگه:

ـ عمو خوساتی آبت نره

( عمو سوغاتی یادت نره!)

*** بچه مون نابغه است. با اینکه هنوز مثل آدم حرف نمیزنه و بیش فعالی حاد داره و شب تا صبح و صبح تا شب داره روی هیکل باباش تمرین کوهنوردی میکنه ،ولی توی کار کردن با موبایل و کامپیوتر از من وارد تره!! حالا میخوای باور کن اگه نخواستی هم نکن داداش!

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

چهارشنبه صبح اصلا حالم خوب نبود ... به خاطر چند تا مساله خیلی اعصابم خورد بود... از اون روزایی هم بود که  تاکسی گیر نمیومد... همینجور که توی خیابون راه میرفتم زیر لب به زمین و زمان و هر چی جلو چشمم بود بد و بیراه میگفتم و آخرش یقه خدا رو میچسبیدم که چرا و ...

سوار اتوبوس شدم...

همچنان با خدا گلاویز بودمو یقه اش رو ول نمیکردم...

در همین حال یه پدری دست دختر بچه حدودا ۱۰-۱۲ ساله اش رو گرفت و اونو سوار اتوبوس کرد. بهش گفت بابایی مواظب خودت باش. مامانت هم فلان جا منتظرته و بعد پدر پیاده شد و دختر با صدای معصوم کودکانه ای  با پدرش خداحافظی کرد. ( تا اینجا من داشتم دختر رو از پشت میدیم) وقتی برگشت به سمتم.....

وقتی برگشت به سمتم با یه پیر زن مواجه شدم...

وحشتناک بود... تمام پوست دست و صورتش پیر بود... به خاطر جمع شدن و چروک پوستش قیافه اش به طرز فجیعی وحشتناک بود... حالت چشماش و ....

اومد بغل دست من با فاصله لب صندلی نشست... پشتشو کرد به من که از نگاهم فرار کنه... من که دیدم داره اذیت میشه سرمو کردم توی پنجره و سعی کردم بغضم رو خفه کنم...

از همه بدتر این بود که همه آدما چه زن و چه مرد با نگاهاشون داشتن دیوونش میکردن.. هیچ راه فراری هم نداشت... عذاب و رنج از این همه چشم خیره شده ، در چشماش موج میزد... نمیتونم جو اون ۱۰-۱۵ دقیقه رو که توی اتوبوس بودم توصیف کنم ...

خدایا شرمنده ام... باور  کن دیگه از این غلطا نمیکنم.... خیلی خوب موقعی چوب رو میزنی تو سرم... الان ۳ روزه دارم از عذاب وجدان میمیرم... یه لحظه چهره اش از جلو چشمم نمیره... خدایا باید چقدر شکرت رو به جا بیارم؟؟... به خاطر این همه نعمت که بهم دادی و نمیبینمشون!!!! به خاطر سلامتی که دارم و نادیده میگیرمش! اگه منم اونجوری بودم ... اگه خانواده ام اونجوری بودن!! ... الان اون  دختر و پدر مادر چی میکشن؟! حاضرن شب کارتن خوابی کنن و بی خانمان باشن ولی پوست دخترشون عادی باشه و به سن خودش نشون بده!! 

شاید برای هممون لازم باشه هر چند وقت یکبار به جای اینکه زانوی غم بغل کنیم و بشینیم و بشمریم توی زندگی چی رو نداریم، حساب کنیم خدا بهمون چی داده! و اگه هر کدوم اینا نبود اونوقت چی از خدا میخواستیم!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

خیلی حرف دارم برای نوشتن... ولی چند وقتیه حال و حوصله هیچ کاری ندارم...

فکر میکنم  این وقت سال این حال و روز رو برای خیلیا میاره!!!