۳۰ نما!!

بــــــــــله!!

والا دیروز دلمون باز برای دوستان تنگ شد و گفتیم بریم یه جای خــــــــــــــــوب!  و ناگهان سر از سینما اریکه در آرودیم و ناهار هم در جوار مرغ سوخاری البیک بودیم! در وصف تازگی و جدیدی این محیط همین قدر عرض کنم که  هرجا ما قرار سینما میذاریم آخرش به اریکه ختم میشه! توی این یک سال اخیر فک کنم هرچی فیلم توی این مجموعه اکران شده دوستان من  دست جمعی  سر از اینجا در آوردن!( البته خدا رو شکر یه چند تا قرار من غیبت داشتم وگرنه ظرفیت مزاجیم تا همین جاشم تکمیل شده!!)

هر چی بالا پایین کردیم و این محیا خودشو به در و دیوار و جدول های کنار آسفالت کوبید که یه جای دیگه مثلا سینما فرهنگ بریم یا حداقل ناهار یه جای دیگه غیر از البیک بخوریم ولی گویا مرغ یه پا داشت!!

اس ام اس  حاوی خبر ،سند تو آل شده بود و از اینکه دوستامون انقدر پایه هستن بسی خرسندیم! از ۶۰ نفر ۱۱ نفر تشریفشون رو  آورده بودن!

من که از صبح هنوز مغزم در تعطیلات به سر میبرد! با هانیه میدون صنعت سوار تاکسی شدیم و گفتیم میخوایم بریم اریکه! همینجور که سوار بودیم دیدیم آقاهه از جلو اریکه رد شد. بعد ما با کمی تفکر  دو تایی به این نتیجه رسیدیم که ما که گفته بودیم اریکه! لابد میخواد دور بزنه و اصلا به روی مبارک نیاوردیم که جناب تاکسی ما رو همین کنارا بغل کن!

بعد  دو برابر اون مسیری که اومده بودیم از اریکه دور شدیم! آقاهه دید هنوز ما نشستیم! فرمودند: شما احیانا پیاده نمیشین؟؟؟!!  ما فرمودیم: ما اریکه میخواستیم پیاده بشیم. شما نگه نداشتین ما هم  هیچی نگفتیم! فک کردیم میخواین اونور خیابون نگه دارین! و اینجا بود که آقاهه با قفل فرمونش دندوناشو تیز کرد و  ما رو  از ماشین شوتید بیرون!!! اصلا هم عصبانی نبود!!! اون همه راه رو هم پیاده هلک و هلک گز کردیم!

تا وارد مجموعه شدیم این طاهره مثل جن زده ها پرید توی صورتمون و چند لحظه بعد از سکته ناقصی که کردیم یه سره رفتیم توی رستوران نشستیم تا همه بیان! تقریبا ساعت ۱۲ اول محیا رو فرستادیم بره  برای ساعت ۲ بلیط بگیره! هنوز نرفته برگشت گفت: دم باجه  یه صف طـــــــــــولانی بود! خانمه هم به نفر اول صف گفت بلیط فقط برای ساعت ۱۱ شب داریم!( با صدای تو دماغی از پشت باجه!) منم اومدم!  

الهام: این محیا کار بلد نیست! اصلا کی اینو فرستاد؟! خودم الان میرم بلیط میگیرم میام!!

یه دقیقه بعد الهام اومده میگه توی صف ۱ نفر بیشتر نبود! اون صف طولانی مال تئاتر بوده! ولی بلیط برای ساعت ۱۱ شب داشتن!خلاصه الهام هم دست از پا درازتر ( البته یه مقدار کوتاهتر از محیا!) برگشت و منتظر ماندیم رزروی ها نیایند و یک اتوبوس ۱۱ نفره چپ کنه و ما حالشو ببریم!

ساعت ۱:۴۵ هدی مثل خانم های متشخص رفت و خیلی سریع  ۱۱ تا بلیط گرفت اومد! در پوست خود نمیگنجیدیم که ایول خدا جون!  اتوبوس رو به خیر ما چپ کردی که این جمع بدبخت بیچاره حالشون گرفته نشه!! بعد رفتیم توی سالن میبینیم  نصف سالن خالیه و اینا فقط بلدن برای ملت  افه لنگه کفش بیان!!! تـــــف!

انقدر از خودمون خوشـــــــم میاد!! اصولا  خیلی با جنبه فیلم میبینیم! مثلا فیلم خنده دار میریم: کل ردیفی که ما نشستیم از خنده پخش زمین میشه و یه ردیف خالی میشه!

فیلم گریه دار میریم: کل بر بچز ما انقدر میخندن که سایرین قصد دارن خرخره هامون رو بجون!

فیلم بیخود و لگن میریم: انقدر میخندیم که حالشو میبریم و بقیه به خودشون شک کنن که هیچی از فیلم نفهمیدن!

فیلم عشقولانه میریم: همه سینما ساکته و ما همچنان هرهر میخندیم !

 این مجنون لیلی خیلی مزخرف بود و  هیچی نداشت ولی هممون انقدر خندیدیم دلدرد گرفتیم!!

هیچی دیگه! ناهار رو هم که قبلش توی همون البیک، مرغ به بدن زدیم و بعدش بای بای!

حالا من صبح زود کله سحر ساعت ۱۰ صبحانه کامل نوش جون کرده بودم! ساعت ۱۲ونیم یه چیکن  و سیب زمینی سرخ کرده به داخل معده فرستاده بودم! توی سینما چیپس خورده بودم! رسیدم خونه  عصرونه کیک و شیر کاکائو میل فرمودم تازه شب هم مهمونی خونه عموم دعوت بودیم!!  این عمو جونم هم انگار چشم بصیرت داشت و میدونست من دلم چی خواسته!! خلاصه اونجا هم تا تونستم  فسنجون و سالاد ماکارونی و آلبالو پلو و سالاد اندونزی و ماست موسیر و مرغ و اینا خوردم  بعد شام هم میوه و شیرینی و چای و شکلات و آجیل و...  وای خدا چقدر چیز خوردم! بیخود نبود که  نفسم دیگه بالا نمیومد! فقط خدا رو شکر عمو جونم وضعیتم رو درک کرد گفت: گیلاسی جان خودتو خفه نکن عمو جون! بقیش رو به خدا میدم ببری خونه ! و اینگونه بود که از مرگ حتمی نجات پیدا کردم!!

اینجاش نوشت: اوه اوه داشت یادم میرفت که بگم! اونجا که نشسته بودیم چند تا میز اونورتر علیرضا دبیر با کت و شلوار مشکی و اتو کشیده نشسته بود! اولش تنها بود بعدش شدن ۳تا! اون ۲ تا هم کت و شلوار مشکی پوشیده بودن! خیلی حال کردم که هیچ کس تحویلش نمیگرفت. اونوقت این الهام با بلند ترین صدایی که میتونست داد زد: علیرضا دبیر ( اینجا کل آدمایی که داشتن غذا میخوردن برگشتن ما به سمت میز ما!! آبرو برامون نذاشت!!) این علیرضا دبیر نشسته اینجا جلسه شورای شهر تشکیل داده! بعد چنگالش رو کرده توی چشم میز پشتیمون که چند تا خانوم نشسته بودن و میگه اینا هم هیئت دولتند!!!

 همین دیگه! همش که نمیشه از آبرو داریمون بگم!!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چندروز پیش مامانم پشت فرمون بوده و داشته راه خودشو میرفته. یه دفعه یه خانمه دنبال ماشین میدوه و دست تکون میده و میپره جلو ماشین که مامانم نگه داره. مامان گیلاسی شیشه رو میکشه پایین میگه بله؟ چیه خانم؟ سر آوردی؟؟!!

 خانمه هم میگه: نه جانم! میخوام دختر ببرم!... همین جور که داشتیم میرفتین من از شما خیلی خوشم اومد! تو رو خدا دختر نداری؟؟!! یه پسر دارم خوشگل! خوشتیپ! قد بلند! خوش هیکل! فوق لیسانس کوفت داره! پولدار! خونه و ماشین و همه چی داره! ما خیلی خانواده خوبی هستیم! پسرم هم هرچی ازش بگم کم گفتم! ۲ تا بچه هم بیشتر ندارم!‌این پسر اولمه! ۳۰ سالشه! دختر بین ۲۰ تا ۲۴ سال میخوام!  فول آپشن! سراغ ندارین؟؟

مامان گیلاس:  آهان! من دخترم کوچیکه!

خانمه: واای چه بد! آخه میدونین این پسر من هر دختری رو نمیپسنده! الان من شما رو خیلی پسندیدم! فک کن ببین اطرافیانت دختر ندارن؟؟!! این شماره تلفن و آدرس منه! بیاین تحقیق کنین خودتون میفهمین چقدر آدمای خوبی هستیم! فعلا خدافظ

مامان گیلاس:آره خیـــــلی بد!!! از نوع خواستگاری کردنتون کاملا  مشخصه که پسرتون هر دختری رو نمیپسنده!! البته شانس آوردین هر دختری رو نمیپسنده!!! ( دیگه بقیش رو توی دلش گفت: وگرنه  قالیچه مینداختین و میشستین لب جوب با قلاب ماهیگیری دختر از توش صید میکردین!!)

 

چند روز نامه

خب این عید و تعطیلات هم تموم شد و دوباره روز از نو روزی از نو!

از خیلی وقت پیش دلم یه جوری بود و مشهد  میطلبید. تقریبا یک ماه قبل از عید همه چی خیلی اتفاقی ردیف شد که عید مشهد باشیم اما دو هفته بعد یه مسائلی پیش اومد و همه چی به هم ریخت و سفرمون کنسل شد. انصافا خیلی حالم گرفته شد. از ته دلم میخواستم که امسال عید مشهد باشم و بالاخره ۴-۵ روز مونده به عید دوباره همه چی  ردیف شد و اول فروردین مشهد بودم. ۷ ام برگشتیم تهران و ۸ام تا ۱۲ ام هم رفتیم شمال. تمام عید به سفر گذشت!

اصلا این سال جدید از بیخ برای ما متفاوت آغاز شد! همچین  خوش یمن هم بود اســــــــاسی!

همون شب عید بابام میره ۵۰ تومن یه کیسه آجیل میخره! هنوز از در مغازه بیرون نیومده بوده که یه موتوری کیسه آجیل رو ازش میزنه!

مشهد با خانواده مادری رفته بودیم. هنوز پامون رو از تهران بیرون نذاشته بودیم که مهر امام رضا ما رو گرفت و مادربزرگم تلپ افتاد و پاش نصف شد! اون چند روزه همش در بند گچ گرفتن و گچ باز کردن پا  و دستشویی بردن و حموم رفتن اوشون بودیم. 

انقدر هم مشهد هوا گرم بود که اون چند روز گرما زده شدیم پامونو از تخت اونورتر نذاشتیم.

این حساسیت بهاره همراه با عطسه و آبریزش بینی و سردرد و سرگیجه و چه چه هم که دیگه پدرم رو درآورد.

تو راه شمال توی ماشین خوابیده بودم. تمام مدت خواب میدیدم پشت گردنم یه غده در اومده و توی خواب از درد بیچاره شده بودم. اشک میریختم بیا و ببین! وقتی بیدار شدم دیدم گیره پشت موهام رو باز نکردم و روش خوابیدم. گیره هم نامردی نکرده با سیخ و میخ تا عمق نیم متر عمودی  رفته تو سرم!!

شمال با خانواده پدری بودیم. کلا چه از سمت مادری چه از طرف پدری چیزی که زیاد داریم بچه در سایزها و جنس های مختلفه! یه اصلی هم هست که یه عشق و کشش دو طرفه بین من و بچه ها وجود داره. محبت میکنیم به همدیگه یه جوری که چشم ملت در میاد! دو دقیقه پشت دستمو داغ نکردم سرمو گذاشتم روی بالش خیر سرم خوابیدم. وقتی بیدار شدم دیدم یه ور صورتم کبوده! حالا اینکه کدوم فینگیلی محبتش گل کرده و اومده لپ منو  چنان گاز گرفته که سیاه و کبود شده، بماند!!

یه شب هم که وقتی شمال بودیم قلب مادر بزرگم درد گرفت تا صبح توی استرس و دکتر دوا بودیم.

ولی با همه این مسائلی که گفتم هر ۲ تا سفرمون خیلی خوووووش گذشت. مخصوصا شمال که حسابی روحیه ام رو  گرد گیری کرد. عجب هوایی بود! این همه ما شمال رفتیم هوا به این خوبی کم دیده بودیم! اصلا دلم نمیخواست برگردم. مخصوصا اینکه میدونستیم تهران هوا افتضاحه!

این ۱۲ روز داغ بودم نمیفهمیدم که بدن انسان به استراحت هم گاهی نیاز داره! از کله سحر تا نصفه شب از در و دیوار بالا میرفتم. الان این ۲ روزه که برگشتم تنها چیزی که حس میکنم خستگی و درد تمام بدنمه!

حوصله درس و دانشگاه و زندگی رو هم ندارم. میخوام همه چی رو با پوتین های زمان سربازیم  له کنم!!

فعلا همین دیگه!

 

 

سال نو : پنجشنبه 1 فروردین 1387، ساعت 09:18:19 صبح

 

        

خبر از بها میاد                         گل به گل خونه میاد

لحظه اول سال                       خوشحالی باهاش میاد

سال نو با دلی شاد                 شادی به دنبالش میاد

سفره هفت سین ما                 گرمی عید و میخواد

باسلام به سال نو                    عید  شما  مبارکه

روز  میلاد  بهار                         فصل شما مبارکه

سر هفت سین بشینیم            دوباره باز دعا کنیم

به امید سالی خوب                 خدا رو باز صدا کنیم

این شعر رو چون فاطمه عزیزم ( دوستم) خواسته بود نوشتم!  با تحریف و سر هم بندیه چند تا شعر این پیدایش یافته! سال سوم دبیرستان عیدمون با این شعر شروع شد!! یادش به خیر!

 

خیلی حرفام جمع شده بود که توی این پست دیدم باید چند کیلومتر بنویسم و اینجوری شد که بیخیال همش شدم!!

فقط بگم:

                    «عید همگی مبارک»

سال خوبی رو برای همه آرزو می کنم!

سال ۸۶ سال بدی برای من نبود ولی میتونست خییییلی بهتر باشه! مخصوصا اواخرش که با زور ردش کردم! این چند ماه اخیر فقط میخواستم بگذره!!! نمیدونم چه امیدی داشتم و هدفم دقیق چی بود ولی در همه حال امیدوار بودم که آینده بهتر از حاله!!

نمیدونم ! شاید برای خیلی ها همین روزایی که من با زور چوب و چماق از تقویم خط زدم، خیلی خوب گذشته باشه و بهترین روزاشون بوده باشه! ولی امیدوارم سال جدید خیییلی بهتر از سالی که گذشت باشه و سال خوبی رو برای همه آرزو می کنم!

قربونتون

 

پ.ن: کامنتهای پست قبل رو وقت نمیکنم جواب بدم! از همه دوستایی که لطف کرده بودن و کامنت گذاشتن هم متشکرم هم شرمندشونم!

 

خدا دوستم داره!!!

دلیل این غیبت نیمه صغری چیزی نبود جز خریت استادان دانشگاهمان و بس!! این مردان احمق و از خانه به دور وقتی استاد شوند، نتیجه اینگونه می شود که شد! وقتی حس مسئولیت و همراهی با بانوی خانه در مردی بمیرد، از خانه تکانی و خرت و پرت خریدن و حال و هوای عید دور می شود و در لمحه ای که همه ملت کبکشان خروس می خواند، برای دانشجویان بینوا و معصوم فرت و فرت امتحان نیم ترم میگذارند!! و دانشجویان چون حبابی شفاف ، از فرط هیجان این خبر مسرت آور،  ترق ترق میترکند!!

اگر خدا بخواهد و سه شنبه هم آخرین امتحانم را بدهم بعید میدانم دیگر در عید امتحانی مانده باشد!!

           « برگرفته از دفترچه خاطرات یک دانشجوی بخت برگشته در سده تکنولوژی »gerye

*********************************

چند روز پیش یکی از کتابای پیش دانشگاهیم رو خیلی اتفاقی از زیر یه جایی پیدا کردم

با قیافه ای که نشان دهنده حس مرور خاطرات ماندگار گذشته است و در چشمها اشک شادی جمع میشود، شروع به ورق زدن و تماشای صفحه به صفحه ی کتاب کردم!

واقعا صحنه رمانتیکی بود که  دل هر بیننده رو می لرزاند. خاطرات دانش آموزی... دوستان... دبیران دوست داشتنی... نیمکت های مدرسه... یادش بخیر که روزگاری نه چندان دور چه دانش آموز درس خون و خوبی بودم!!gerye

خوب حس گرفته بودم که یه دفعه از وسط کتاب یه سیگارت سیاه پیدا کردم!!

 این سیگارت رو سال پیش دانشگاهی به عنوان نماد چهارشنبه سوری در کنار یه نقاشی از همین روز مبارک به دیوار کلاس زده بودم تا ببینیم و آه از نهادمان بلند شود  که چقدر نگون بخت هستیم و باید در اوج سر و صدا تا دیر وقت سرمان در  کتاب بپوسد گوسفندا

توی همین حال و هوا بودم که سیگارت رو روشن کردم و از پنجره اتاقم پرت کردم بیرون! بعدش هم خیلی خوشحال بودم که بالاخره این سیگارت رو به صدا درآوردم. خیلییییی حس سبکی داشتم

چند ثانیه نگذشته بود که یه رگبار فحش از بیرون خونه به سمت داخل شلیک شد! یه نیگا به ساعت انداختم و ...........بعدش با اندکی تفکر ،ترجیح دادم بقیه روز رو در دستشویی سپری کنم! باشد که در آینده ای نزدیک ، رستگار شوم 

*********************************

بعد از یک حدود یک سال، هفته ی پیش یک دل سیر فوتبال دیدم! وای خواهر اگه بدونی چه کیفی کردم!!! نمیدونم چرا هر فصلی که تیم های محبوبم در اوج هستن من حس فوتبال دیدن ندارم! ولی هفته گذشته دیگه نتونستم از بازیه رم و رئال بگذرم!!!!  وقتی ووچینیچ گل زد دلم میخواست جای اون باشم و چند تا ملق بزنم و همه ماچم کنن!!  از همون لحظه همون حسی که در پست قبل نسبت به استخر رفتن داشتم در مورد فوتبال بازی کردن پیدا کردم!!  دیری نپایید که یه  اس ام اس رسید ! قراره دوشنبه با بچه ها بریم فوتبال بازی کنیــــــــــــــــــم[*****ا

باز هم یادش به خیر! یه زمانی برای خودم فوتبالیستی بودم!! روزم سپری نمیشد اگه چند بار در روز  توپ نمیزدم!!ا  ولی به دلیل مصدومیت های متوالی دیگه پزشک تیم بهم اجازه بازی نداد و در آن زمان نفهمید که اگر اینگونه مرا از عشقم دور کنه  روحم  ذره ذره دود میشه و در نهایت می میرهgerye

اولین مصدومیتم مربوط میشه به سال سوم راهنمایی! داشتیم روی آسفالت فوتبال بازی میکردیم که اینجانب دروازه بان بودم! اومدم توپ رو بگیرم و مثل همیشه از سنگر دفاع کنم که نمیدونم چرا مهاجم تیم حریف دست منو زیر توپ ندید! میخواست توپ رو شوت کنه امابا عاج کفشش این دست منو کشید روی آسفالت !!! انقدر عمق فاجعه زیاد بود که ناخن هام که کنده شد هیچ! به اندازه یه تانکر خون که اومد هیچ! پوست دستم که چسبید به آسفالت هیچ!  گوشت دستم هم ور اومد همینجور روی هوا آویزون بود هیچ! استخوان های انگشتام همه اش مو برداشت تا چند ماه دستم سایز دست  گوریل شده بود!!ا

اما ناامید نشدم! تنها با تغییر پست به توپ زدن ادامه دادم!سال دوم دبیرستان بودم که در پست مهاجم در حال گل زدن بودم! نا گهان مدافع تیم حریف توپ را با کله ی گیلاس اشتباه گرفت! کله ی من و توپ هر دو روی هوا بود که مدافع با هوش، با دقت بسیار  تشخیص داد که باید روی کله گیلاس هد بزند! به جون گیلاس کله به این سفتی توی عمرم ندیدم ! لامصب کله اش مثل تخته سنگ سفت بود!! همچین کوبوند پای چشمم که همون لحظه یه بادمجون دلمه ای پای چشمم سبز شد!!! اول تابستون این اتفاق افتاد! تا آخرای تابستون هنوز اثراتش بود!!!  وقتی نیم رخ بودم از یه سمت که نیگا میکردی شکل افغانیا  شده بودم( بادمجان از سایز چشم می کاهد جانم!!) از اونور که نیگا میکردی شکل گیلاس بودم  !!دقیقا این شکلی :  ا

خولاصه انقدر خوشـــــــگل و دلبر بودم که نصف خواستگارام در طول عمرم در همون زمان پیدا شدن!ا

با اراده ای فولادی همچنان فوتبال رو ادامه دادم! سال سوم دبیرستان بودم که با توجه به تجربه های تلخ گذشته در پست دفاع بازی میکردم! با جمعی از دوستان دفاع مستحکمی داشتیم که شهره ی عام و خاص بود!ا

اما در اون زمان هم شانس به گیلاس رو نکرد و در موقعیت حساسی که مهاجم حریف  بود و دروازه ی خالی و گیلاس شونصد متر اون طرف تر در حال پیاده روی و سوت زدن، بود و همه مطمئن بودند گل دیگری به پای تیم حریف نوشته شده،‌ناگهان چه میکنـــــــــــــــــــه این مهاجم!!! و توپ رو می کوفونه وسط صورت گیلاس! و در اینجا بود که کل مساحت صورت گیلاس کاملا له شد!!! در این مرحله هم تا مدتی چشمان قرمز شده ی گیلاس تار میدید! ولی خدا رو شکر به مرور زمان بینایی اش در حد عقاب بازگشت!ا

الان من همچنان به فوتبال عشق می ورزم و خوشحالم که بعد از مصدومیت های متوالی ،فردا می توانم باره دیگر در فوتبال شرکت کنم و مفید باشم!!! ورزش قسمت عمده ای از روح مرا تشکیل می دهد!! البته الان بعد چند روز تفکر و تعمق، قصد دارم در پست توپ جمع کن ایفای نقش کنم!!!ا

*********************************

ببین کارم به کجا رسیده که امروز عصر به یه کاسه آش رشته حسودی میکردم و دلم میخواست جای اون بودم

 

: پی

 

۲ ماه پیش موقع رفتن به مهمونی، خم شده بودم روی  پله ها و داشتم بند کفشامو  میبستم که هی این موهام میومد تو صورتم!!  هی سرمو یه تکون میدادم که بره کنار! دوباره میومد تو صورتم!

دیگه کلافه شدم بیخیالش شدم! گفتم اصلا هر چقدر دلش میخواد بیاد توی چشمم  ببینم کی روش کم میشه!!

یه دفعه یه سووووسک  از توی چشمم سر درآووورد!!

با روسریم سوسک رو پرتش کردم  اون دنیا و انقدر ترسیده بودم و حالم بد شده بود که  جیغ میزدم و چند دور توی پله ها بالا پایین رفتم و بعدشم پریدم وسط کوچه!!! gerye بیچاره همسایه ها فک کرده بودن یکی آتیش گرفته!!

هنوزم که یاد اون صحنه میوفتم  اشک توی چشمام جمع میشه!!! خدا قسمتتون کنه بعد به من بخندین!!gerye

از اون روز تا حالا  یه تیک عصبی پیدا کردم!!!  یه توهم کاذب!!! تمام سیستم عصبیم  یه دفعه با هم واکنش میدن!! نصفی از تفکراتم حول سوسک میچرخه!!

وسواس سوسک پیدا کردم!!!! 

چند روز پیش بند کیفم خورد به پام! بعد شلوارم پامو آروم نوازش کرد! یه دفعه فک کردم سوووسکه!!! یه جایی که نباید جیغ میزدم جیغ بنفشیییی زدم!!gerye

تا حالا چند بار شب موقع خواب گوشه پتوم اومده تو صورتم! فک کردم سوسکه! نصفه شب جیغ زدم همه پریدن!!

سر میز داشتیم ناهار میخوردیم! صدای آروم راه رفتن سوسک روی نایلون اومد! جیغ زدم !ناهار همه کوفتشون شد!!  بعد فهمیدم  یه کیسه زیر میز بوده! مامانم پاش خورده بهش!!!

و....

جون من یکی بیاد منو درمان کنه!!! اگه همینچوری پیش برم تا چند وقت دیگه بابام منو میکشه!!!! ( با توجه به عکس العمل هایش در موارد فوق این مسئله پیش بینی میشود!) 

 تازشم میدونم که نصفی از پست هام داره در مورد سوسک میشه! خب چه کنم! دل مشغولیه اصلیم شده!!!گوسفند

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

نمیدونم چرا وقتی این خدا می خواد به من فاز بده زمان و مکان رو اصلا در نظر نمیگیره!!!gerye

 چند روز ‌پیش نشسته بودم و داشتم مثل کنیز کفگیر خورده به جون مامانم غر میزدم که : من دلم استخر می خواد! چرا یکی پیدا نمیشه منو ببره استخر! پوسیدم از بی استخری! روحیه ام از بس آب ندیده شکل  کرم خاکی شده و ...

هنوز پاراگراف بالا رو کامل بیان نکرده بودم که غزاله زنگ زد.

گفت : چند تا بلیط مجانی استخر کوثر برای فردا دارم. مینا و بنفشه هم میان. تو هم نه نگو بپر بریم!

من:[*****

کلی ذوق مرگ شدم و بعدش  یه ساعت داشتم پشت تلفن قربون صدقه غزاله میرفتم و حال میکردم و با غزاله بحث میکردم که چه ساعتی بریم و به فلانی هم بگو بیاد و اینا دستتو بکش

بلافاصله بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم یه نفس عمیق کشیدم و یه دفعه  یادم افتاد که چیزه چیز دیگه.. یعنی اون موقع نمیتونسم برم استخر

وای که چقدر اون لحظه  دلم میخواست بپرم توی همین استخر بدون آب خونه خودمون و انقدر  کرال سینه و پروانه و قورباغه شنا کنم تا خفه بشم!