سفر شیرین تر از ماه عسل!

بله!

عرضم به حضورتان اینکه تنها انگیزه  نوشتن اونم الان و این موقع شب این بود که  داشتم توی اتاق راه میرفتم ٬ ناگهان موجودی به قد و قواره  الاغ وحشی مقابلم ظاهر شد!!   طبق سنوات پیشین این  خوف به ذهنم  وارد  گشت که   :  وااااای! سوسک!  

  اما  برای اولین بار قرار را بر فرار  ترجیح داده  و به موجود با دقت خیره شدم!  دیدم عنکبوته بابا!!!!!

الان بسی خرسند هستم از اینکه اولاً شجاعت پیشه کرده ام!  ودیگر آنکه  در منزلمان  موجودات دیگری به جز سوسک هم پیدا میشود!!!!   باغ وحشی حیرت آور  زیر پا داریم و   در سکوت نشسته ایم و به هیچ یک از سازمانهای حفاظت از حیات وحش اعلام  وجود نمینماییم!

 

 

جمعه کار واجبی پیش اومد و  یکدفعه جور شد  و گویا امام رضا طلبید و  برای چند ساعتی رفتیم مشهد و برگشتیم!   در اصل  از چند سال پیش تا حالا  راه قرض کرده بودیم!  بر دوشمان سنگینی میکرد.. رفتیم ادا کردیم و برگشتیم!

اولش که رفتیم  حرم ! برای اولین بار  با  هجوم اقوام  غار نشین و انسانها اولیه مواجه نشدیم! خیلی خلوت بود..  تصمیم گرفتیم  یک نفس عمیق بکشیم .. بدین منظور عمل دم را انجام دادیم!  هنوز به بازدم نرسیده بود که  چشمتون روز شلوغ نبینه!  هر چی شکوفه علم و دانش بود ٬از در و دیوار و آسمان و زمین بر ما نازل شد!   خدا رو شکر رنگهاشون متنوع بود( قرمز.. زرد.. سبز.. آبی..صورتی...  مداد رنگی ۲۴ رنگ!) و  احساس  کور رنگی نمیکردیم و به شانس خودمان کمتر  ناسزا میگفتیم!

ولی برام جالب بود که تمام کلاس اولی ها رو روز اول میارن حرم!!!   یاد کلاس اول خودم افتادم!!!

من روز اول  سال اول  که مدرسه رفتم  ۲ تا کلاس داشتیم! یکی معلمش موهای بلند قشنگی داشت و قیافه خوب و خوش تیپ و جوون و .. اون یکی  برعکسش بود!  من افتادم توی کلاسی که معلمش تیپ خفن داشت!.. تا چند وقت دوست نداشتم برم مدرسه!  دوست داشتم معلمم هر روز مانتوش رو عوض کنه و  ....    از بچگی  من ظاهر بین بودم! خاک بر سرم!  البته الان  خوفتر شدما!!  خیلی روی خودم کار کردم!

داشتم  از مشهد میگفتم:

 از حرم با شادمانی و نشاط اومدیم بیرون! !! بعدش بد تر شد!    در ماه مبارک رمضان بودیم و ما نا روزه!    حتی شیرهای آب رو هم تعطیل کرده بودن که یک وقت در ملا عام روزه خواری نشه!!  آب خوردن پیدا نمیشد! دیگه رستوران و غذا و اینا که هیچ!

پند  پدر بزرگانه: اگر شتر نیستید ٬ هیچ وقت توی ماه رمضون تصمیم نگیرین برین مسافرت داخلی!  حتی برای چند ساعت!!  چرا که      مسافرت = مرگ زودرس و جوان ناکام

البته بزرگان در ادامه  متذکر شده اند که  در این ماه مبارک سفر به تمام کره خاکی به جز ایران  بلا مانع است و ثواب دوچندان دارد و خدا خیرتان بدهد مادر!    ( الان این رییس جمهور عزیزمان هم  از این تبصره استفاده کرده و رفته برای روزه خواری!!!  البته اگر دیدید ایشان ۱۰-۱۵ روز  ماند برای این بوده که بتواند روزه هایش را کامل بگیرد!  نه هیچ دلیل دیگر!)

دیگه از بقیه سفر تعریف نمیکنم  که  نفهمید چه قدر خوش گذشته بوده!!   واقعا سفری به این رویایی در ذهن هیچ یک از انسانها نمیگنجد!  حسادت هم چیزه بدیه عزیزم!  به بابات بگو  تو رو هم ببره!...

پ.ن :  به جاهای باحالش که رسید دیگه حسش نبود بنویسم! 

پ . پ. ن :  امشب خوابم میاد!  فکرشو بکن!!!!

شاد باشید

 

...

اینا کین ۲ ساعته ٬ ۲تایی ٬توی تاریکی ٬  توی حیاط ٬  زیر پنجره من ٬ روی نرو من٬  دارن پچ پچ میکنن؟؟؟!!!

از صدای ویز ویز زنبور متنفرم!

جیر جیرِ جیر جیرک چطور؟؟!!

ــــــــــــــــــــــ

بد فرم ریختم به هم!

نه بابا!

همه فایل هام حتی بهتر از قبل سر جاشه!

پارتیشن بندی هم مرتبه!

تو دستکاریش نکن دیگه...

این به هم ریختگی سیمش به جای دیگه وصله...

سر نخ رو بگیر.....

.

.

گرفتم ته نداشت.. نگیر نداره!..

ولش کن..

ــــــــــــــــــــــــ

چرا من تکواندو رو ادامه ندادم؟؟؟!!!

چرا الان ۱ ماهه که بدنم فرم صندلی گرفته؟؟!!!

چرا  مدل کفشم رو دوست ندارم؟؟!!

چرا همه چی اینجوری شد؟؟!!

...

نمیخواد  جواب بدی... خودم برای تک تکش جواب دارم..

ـــــــــــــــــــــــ

خسته شدم!!!!

جسمی؟  روحی؟؟  هر ۲؟؟

این چند وقته نشد یه کاری بکنم! یه تصمیمی بگیرم! یه حرفی بزنم! یه چیزی بخرم! یه ساعتی بخوابم! یه کوفتی بخورم! یه جایی برم   و بعدش پشیمون نشم...!!

فکر؟؟؟!!!

بابت هر کار انقدر فکر کردم که در لحظه مطمئن بودم درست تر از این نمیشه...

پشیمونی  و ۲ دلی هم شده تیتراژه میانیش!

میاد و زود میگذره... اما همون زود گذرش هم داره بدجور اذیتم میکنه! بلده کجا اعلامه وجود کنه!

بعد از ریکاوری هم باز مطمئن میشم  اشتباه نکرده بودم!! .. تا اینجا که همه چی خوب پیش رفته..

خسته چند بخشه؟؟؟؟

ــــــــــــــــــــــــــ

الان ۳ روزه حموم نرفتم!!

۳ روز حموم نرفتن برای من میدونی یعنی چی؟؟؟؟؟

نمیدونی؟!!

پس از اونا که میدونن بپرس!

ـــــــــــــــــــــــــ

همه حرفات یادت رفت؟؟

به همین زودی!!!!

البته برای تو خیلی بیشتر از این زودی  زود شده بود!

ولی من هنوزم تمام سخنان قصارت گوشه چاردیواریه ذهنم ه!

تو دکوراتور خوبی هستی  ولی مرد عملگی نیستی عزیز!!!!

آره !!  راست میگی!!! همیشه...

اصلا  بی خیال.. بگذریم..

فقط داری میری اون جای پاهاتو پاک کن!!!  با هر قدمت همه جا رو به گند کشیدی..... مثل قبلش تمیز تحویل بده...

در رو هم پشت سرت باز بذار...

یه کم هوای تازه لازمه!!!

اینو چی؟ !  میفهمی بی معرفت؟؟؟؟؟!!!!!!!

ـــــــــــــــــــــــــــ

میخوام خودم باشم!!!

قبول نیست؟؟

پس هر چی  همه میگن...

ـــــــــــــــــــــــــ

خیلی ساده ام!

ساده که نه!  .. دلم میخواد به همه چی به دیده مثبت و قشنگ نیگا کنم!

پس چرا       چاقو؟    نه!    ...   نیزه؟‌   نه!  ...  خنجر؟  نه! ...  تیغ؟  نه!  ... تیشه؟  نه!    رنده برداشتی داری شیشه چشمم رو کنده کاری میکنی!!

آخه لعنتی! به خدا دیگه با چشمم بد نمیبینم!... این دلمه که همه چی براش زشت شده!!!

در این حد هم نمیفهمی؟؟!!

ــــــــــــــــــــــــ

موبایلش زنگ زد...!!

بالاخره  بعد از ۲ ساعت صدایی غیر از پچ پچ هم از زیر پنجره به گوشم رسید ...

اینا هم رفتن...

 

پ . ن  : جدی نگیر...  میگذره

پ. پ. ن : نظرات پست قبل رو  تا چند ساعت دیگه جواب میدم...

گول نمیخورم!!

داره همین جور از من سوء استفاده میشه!!!!

حالا اینکه من شبا نمیخوابم درست!

ولی مگه من ساعت کوکیم؟؟؟؟!!!  یا پترس فداکار؟؟؟!!  به خدا سر آشپز هم نیستم!!!

دیشب خانواده محترم میگن ما میخوابیم. تو که شب بیداری  ما رو برای سحر بیدار کن!!  

آقا من شاید اصلا نخواستم روزه بگیرم!!! شاید نصفه شب خواستم  فرار کنم!!   با این بار مسئولیت که روی دوشمه چی کار کنم؟؟!!

بعد مامانم اومده میگه من مرغ و برنج گذاشتم روی گاز . تا صبح حواست بهش باشه نسوزه. بعد شعلش رو نزدیک سحر اونجوری کن که فلان بشه..

منم از شدت احساس مسئولیت  همه کار و زندگی خودمو ول  کردم با چشم مسلح نشستم بالا سر این مرغ و برنج به تماشا!!  که حالا کی جا میفته!!( دروغ میگما!!!)

یک ساعتی داشتم وظیفه شناسی میکردم. بعد  خسته شدم   ولش کردم رفتم.....  ساعت ۳:۱۵ بود دیدم چقدر خوابم میاد.. اصلا چشمامو نمیتونستم باز نگه دارم..  حالا این  حس مسئولیت هم داشت خانمانم رو  میسوزوند...

رفتم مثلا زیر مرغ رو زیاد  و زیر برنج رو کم کردم  و بعدش   خودمو انداختم  رو تخت...

خوابم که نبرد ولی از جام که بلند شدم رفتم سر پستم کشیک بکشم  دیدم  وااااااای  !!!!   برنج رو زیاد کردم  و مرغ رو کم!

سیاه پلو دیدین؟؟؟  از همونا شده بود! اصلا  هم نسوخته بودااا!!

مرغ هم با اجازتون انگار تو استخر آبه !! حتی ارتفاع آبش هم از خط نشانه پایین تر نرفته بود! چه برسه به اینکه بپزه!!

اصلا به من چه!   خب برنج دودی خیلی هم خوشمزست!  هر کی هم میگه نه بد سلیقست!

مرغ هم اگه زیاد بپزه ویتامیناش میپره!!  اینو همه دکترا میگن!

بعد از ترسم  ٬مثل وقتایی که سوسک  میبینم٬ رفتم بیدارشون کردم!

حالا به جای تشکر  هرکی هر غری بلد بود به سر من زد!! 

 بشکنه این دست که نمک نداره!

تازه میگن تو که بیدار بودی چرا چای دم نکردی!!!!!!

من خودمو بکشم راحت میشین؟؟؟؟؟؟  خب برا شما که بیدار نبودم!!

تازه من دیگه اصلا نمیخوام روزه بگیرم!   ضعیف میشم میفتم میمیرم!! ... بعد حالا هی گل بیارین سر قبرم!  زنده که نمیشم عزیزم!! زور بیخود نزن!

این از نصفه شب  اونم از اول شب!

رفتیم این نمایندگی مرکزیه  سواچ  توی گیشا .  من ساعت نمیخواستم. یکی دیگه میخواست.

خیلی ساعتاش قشنگ بود.. دستبند و انگشتر و گوشواره هاش که دیگه محشر!

بعد یکدفعه  یه ساعت سواچ دیدم کنترلم رو از دست دادم........

ساعته روی صفحه و بندش پر گیلاس بود.. زمینه اش هم سفید بود...  انقدر عاشق شده بووووودم!!!!

گفتم الا و بلا من اینو میخوام... بابام هم گفت الا و بلا من اینو نمیخرم!

جفتمون پاهامونو کرده بودیم توی یک کفش!

راستش به سن و سال اون موقع هام که مهد کودک میرفتم بیشتر میخورد  ولی  من میخوامش!!

برام نخریدن که هیچ!  حتی نذاشتن یک عکس نا قابل بندازم که اقلا دلم خوش باشه!

بعد اومدیم به جای ساعت برام این تاپ رو خریدن!

TinyPic image

الان من مجبورم به جای ساعت قبولش کنم دیگه!!   شما هم نمیخواد قضاوت کنین!!!

من همچنان کاملا مطمئنم هیچ کس نمیتونه منو گول بزنه!!  ساده هم خودتی!

 

خوشی های روزگار!

یک لباسی که یه نفر برام آورده بود رو پوشیدم......

 آخ جووون!!!! دیدم یک نخ از لباسه آویزونه!!!     گرفتم کشیدمش!

هر چی میکشیدم از رو نمیرفت!.. پررو!.. همینجور کش میومد

حالا منم هی میکشیدم ببینم چقدر کش میاد!.... باید روشو کم میکردم!

یه دفعه......

دیدم هیچی تنم نیست... همه درزهاش باز شد ٬ از تنم افتاد!

 البسه  عصر جدید با تکنولوژی پیشرفته   آب دهان  دوخته میشه!!

             --------------

جدیدا احساس میکنم داره تاریخ انقضام نزدیک میشه!!!!!

باید زود تر یه فکری به حال خودم بکنم که......

           ---------------

دیدین این آدما رو که...

۲-۳ روزه نخوابیدن... یعنی هنوز موقعیتش پیش نیامده که بخوابن...

یه مرضی دارن٬ ولوم موبایلشونو رو ماکزیمم تنظیم میکنن...

یه زنگ جفنگ ٬ از اون نوعی که اتوماتیک  بلند گو قورت داده  میذارن روش..

بعد یک دفعه  احساس میکنن الان موقعیتش پیش اومده که  راحت بخوابن...

از این همه نقطه تو خونشون ٬ صاف گوشی رو میذارن بالا سرشون...

با هزار زحمت خودشونو خواب میکنن...

بعد هنوز     به نام خدای     اول خوابشون هم  لود نشده  که..

شونصد هزار تا اس ام اس میاد...

شونصد  و پنجاه و یک نفر هم زنگ میزنن....

همه هم کار واجب دارن و منتظر جوابن...

به تک تک نفرات مزاحم پرت و پلا جواب میدن...

بعد میشینن رو تخت... چند دقیقه متحیر  به گوشیه تو دستشون نگاه میکنن که ببینن کسی اون پشت مشتا جا نمونده باشه؟!!!

در حالی که با تمام قوای روحی و جسمی گوشیو به دورترین نقطه  پرتاب میکنن( البته جوانب احتیاط رو هم رعایت میکنن که گوشی آسیب نبینه! حیفه!)  به  زمین و زمان بد و بیراه میگن....! 

آخرشم  بیخیال خواب میشن!!! در مواقع شدت آسیب  هم گریه میکنن!

 من که زیاد دیدم!... مخصوصا توی آینه روزی چند بار از این آدما میبینم!

خبرای خوف

زود باشین  تبریک بگین!!   هر کی زودتر بگه برنده یک عدد شکلات میشه!..

دیروز نتیجه های کنکور اومد و .....   خب خدا دید این کامپیوتر من هر روز گریه میکنه .. بهونه میگیره...گفت به دادش برسه... اینجوری شد که  گیلاس شما  هم آزاد هم سراسری  کامپیوتر  تهران قبول شد..

یکیش سخت یکیش نرم!

شیرینی هم نداریم! .. اصرار نکن عزیزم.. به فکرتونم! چاق میشین  بعد ۲ روز دیگه پشت سرم میگین دیدی فلانی  ما رو  بد هیکل کررررد!! اه اه اه... تازه  هزار تا مرض نا علاج میگیرین که  کم کمش  ایدز و هپاتیت و وبا و  مالیخولیا ست!

حالا مهمتر از اون ٬  اینه که کامپیوترم  درست شد!!!   آیا  باورم میشه؟!!!

--------------------------

چند روز پیش رفته بودم تو کتابفروشی  تا یه خورده ول بگردم و اسم کتابا رو بخونم و تفریح سالم کنم!..

همیشه گفتن کتاب دوست خوب ماست!

بعد چمشم به یه کتاب از پائولو کوئیلو افتاد  که نه تا حالا اسمشو شنیده بودم و نه خونده بودم!

( من عاشق تفکرات و نوشته های کوئیلو هستم.. همه کتاباشو هم میخورم!)

همین که دیدم اسمش جدیده خریدم!

بعد تر  در قسمت رمانهای ایرانی چمشم به یه اسم افتاد..  شالیزه !  ... من یه ۳-۴ سالی هست که دیگه رمان ایرانی نمیخونم... همشون مثل فیلم فارسیا مزخرفن..

اما اسم این منو یاد یه موضوعی مینداخت.. با اینکه میدونستم اسم این کتاب هیچ ربطی به اون مساله که من تو فکرش بودم نداره ولی خریدمش! .. البته نویسندش هم شهره وکیلی بود و سیمین دانشور که هیچ وقت بی مورد از کسی تمجید نمیکنه ، کلی ازش تقدیر کرده ...

اومدم خونه  و  با شوقی وافر سریع نشستم به خوندن کتاب کوئیلو!.. هر صفحه که میخوندم  به نظرم میومد چقدر من با نوشته های این شخص آشنام!.. چقدر شخصیت هاش رو میشناسم.. چقدر میتونم  تفکرات نویسنده رو  احساس کنم.. چقدر میتونم  حدس بزنم صفحه بعد چی میشه.. به صفحه ۱۵ که رسیدم دیدم   چقدر این نقشه برام آشناست!! احیانا یه جا قبلا ندیدمش آیا؟!!

اولش فکر کردم تاثیرات زیاد خوندن مطالب یک نویسندست که تا این حد منو گرفته! داشتم خودمو توجیه میکردم که نباید اینقدر زیاد غرق مطالب یه نفر بشم که رفتم سر کتابام دیدم.......!!!

  خنگ!!!..  این که همون کتاب قبلیست که ۳ سال پیش خونده بودم!

این کتابی که من خریدم اسمش اینه: ( سفر به دشت ستارگان)  اما اون کتاب قبلی که داشتم ( خاطرات یک مغ!) بود

هیچ فرقی با هم ندارن.. فقط مترجماش متفاوته!  اما هنوز تو کف ترجمه اسم کتاب موندم!... و بیشتر از اون تو کف هوش و حافظه خودم!

اون یکی کتاب (شالیزه)رو هم تا ته خوندم!! اصلا هم فکر نکنین برا اینکه پولشو داده بودم داشتم به زور میخوندما!! ... مثل سایر رمان های ایرانی  سر کاری بود.. با این شباهت  که  آخرش هیچ ربطی به هیچ جای ماجرا نداشت! .. البته  به اون شالیزه که تو ذهن من بود  با همه بی ربطیش ٬ ربط پیدا کرد!

من همیشه در انتخاب کتاب و فیلم و...  قابل تقدیرم!  یعنی آخرشما!

-------------------------

دیشب دیدم تو اتاق خواب مامانم اینا فقط یه لامپ کم نور در حال موت  روشنه!.. اونا هم تو اون شب شعر خونه  خلوت کرده بودن و ...

همینجور سرمو انداختم بالا رفتم تو اتاق که ضد حالی باشم برایشان... 

اما....!!!!

اما با صحنه ای مواجه شدم  که واقعا از ورودم پشیمون شدم!!... 

دیگه به خودم قول دادم وقتی تاریکه نرم تو اتاق...

تا رفتم تو دیدم یه سوسکه سیاه گنده چاقه زشته بد ترکیب  ٬  از همونا که  تا آدمو میبینه چشمش برق میزنه! ٬  منو هدف گرفته و با سرعت یوزپلنگ آدم خوار داره میاد به سمتم...

همینجور جیغی نبود که میزدم...  یه ۱۰ -۲۰ دور دوره  خونه دویدم...  انقدر حالم بد شده بود که مطمئنا به احیا نیاز داشتم وگرنه میمردم...

بعدش  هر چی میگم این سوسکه کوش؟!!!!   میگن : کشتیمش!  ولی جنازه نداره!

همش همه منو گول میزنن... 

پی نوشت مهم!:  بعداْ تک تک لامپ های لوستر رو  چک کردم  دیدم  واقعا سوخته و  کسی با قصد و غرض و در  پی منافع شخصی شلش نکرده! خیالتون راحت..

پی نوشت مهم تر: این ماجرای آخری که گفتم( همراه با پی نوشت مهم!)  رو دیشب تو ی خواب دیدم!!   ....