خر ید

وااااااااااااااااااای! من چقدر این اکبر آقا رو دوستش دارم.....

امروز خسته و تشنه و گشنه داشتم از جلو مغازش رد میشدم...دیدم دستش زیر چونشه نشسته پشت صندوق... یکدفعه در ذهنم این جرقه زده شد که  اینجا سوپر هست و احتمال داره توش یه چیزی پیدا بشه که گرسنگیم رفع بشه ... رفتم تو مغازه! نمیدونستم چی میخوام... سه ساعت با دقت  هویجوری دور و ورم رو دید زدم! انقدر طول کشید که یادم رفت برا چی اومده بودم تو مغازه! .. بهد اکبر آقا گفت : بفرمایید؟ چیزی میخواستی؟؟!! هااان!!!   دیدم ضایست بگم نمیدونم چی میخوام! یه دفعه چشمم به cd خورد! زود یه چند تا فیلم همینجوری برداشتم!( اصلا نمیدونستم این فیلما چی به چیه!!یه چند تا ایرانی برداشتم و چند تا خارجی!)  بعد  اکبر آقا گفت همین؟؟  گفتم نه! یه چند تا بسته شکلات هم گرفتم و زووود زدم بیرون!!

تو راه که داشتم برمیگشتم خونه  تازه فهمیدم چی خریدم!!  من کلا فیلم ببین نیستم!! دوست ندارم! یعنی سالی یه فیلم به زور میبینم...  رسیدم خونه!  چماق به دست همه خانواده رو نشوندم  گفتم باید بشینین فیلم ببینین!!!! من تنهایی  حوصله ندارم ببینم!!  (خب چی کار کنم! پولشو داده بودم! به زور هم که شده باید میدیدم دیگه!!! ) حالا اونا فکر کرده بودن بعد یه عمر من رفتم فیلم خریدم   چی چی هست ... زهی خیال باطل!!!

عججججب فیلمی بوووودا!!!  یعنی انصافا هر کی ندیده زود بره از زیر سنگ هم که شده پیدا کنه !!! از دست ندینا!!    کارگردانی، موضوع، بازی ، بازیگر و....  حرف ندااااشت!!!!!!!!!  قلقک رو میگم! اصلا هم لگن نبود!!!  اصلا هم درپیت نبود!!  ... ولی نمیدونم چرا  تا آخر فیلم من به تنهایی  اینجوری بودم    بودم و بقیه یه نیگا به من میکردن اینجوری بعدش یه نیگا به فیلم میکردن  اینجوری ... اصلا بعضیا  بلد نیستن ابراز احساسات کنن!!! اه اه اه!!!  متاسفانه احساساتشون قاطی کرده بووود!! من نگرانم برا خانوادم!!  در موقع خنده اشک بر رخسارشان جاری بوود...

اصولا من توی فیلم پیشنهاد کردن خیلی موفقم!!!  یه بار هم دوستام رو کشوندم بردم سینما فیلم معادله! بعد دیگه نمیگم  چی شد...(متاسفم که خاطرات تلختون زنده شد! هر چی خاک اون مرحومه بقای عمر شما باشه)  حالا اگه فیلم میخواین  یا قصد خرید کردن دارین من پایه ام!! جون داداش تعارف نداشته باشینا!!

پ . ن : اکبر آقا سوپر مارکته محلمونه! سن پدر بزرگ پدر پدر جد قلقلک میرزا رو هم داره!!!! خیلی هم دوست داشتنیه! دوسش هم داررررم!!

---------------------

امروز بعد از این همه وقت ( دقیقا سه روز و سه ساعت) من موفق شدم برم حممووووم!!!  شکل روغن نباتیه نیم جامد  کپک زده شده بودم!!

یه ۲ ساعتی تو حموم بودم! اومدم بیرووون!!  سوووت و کففففففف و جیییییییغ !!!   به همه محل فهموندم که من الان یک عدد گیلاس تمیز هستم  و دیگه میتونم بدون همراهی مگس ها به زندگی ادامه بدم ...

بهدش که از پز دادن خسته شدم و دل همه رو سوووزووندم،رفتم مثل دختر خانوم های گل و پاکیزه و مو تمیز  و دلبر و اینا موهام رو سشوار کشیـــــــدم.. خشک کـــــــــردم... خوکشل کردم!!!  بعد دیگه در همین حد!! بیشتر نشد!  چرا که دیری نپایید که روزگار چهره بیریختش رو بر من نمایان ساخت ...  تازه موهام خشک شده بووود که از ته ته دلم  فریاد کشیدم : پروردگارا! بارالها!!!  آخههههه چرا؟؟!!...... جل الخالق!! قبلنا  موهام زود چرب میشد! ولی نه دیگه انقدر زود!!  حداقل یه دو سه ساعتی موی تمیز داشتم!!!  موهام از قبلش هم چرب تر شده بووود!!! ایندفعه انگار کله ام از تو خمره روغن مایع خارج شده!!!  و دوباره صدای ویز ویز مگس ها به گووووش میرسید!!!

خداوند باره دگر نشانه ها را بر من عرضه داشت و مسیرم به حمام افتاد!!   ناگهان چمشم حقیقتی تلخ را کشفید!     هی زیر دوش که بودم میدیدم این شامپو کف نمیکنه ها! ولی پیش خودم میگفتم موهام انقدر کثیفه که کف رو خنثی کرده!!    بهد با این کشف بزرگ ملتفت شدم که به جای شامپو  ، نرم کننده به موهام زدم!!!!  و عیب از موهام نیست!! خدا رو شکر  که هیچ عیب و ایرادی ندارم!!

--------------------

هر روز توی مسیرم یه دختر بچهه از این دست فروشا هست که میاد  التماس میکنه از من خرید کنید.. منم میپیچونمش و راهم رو ادامه میدم...   امروز  با یه مظلومیت و معصومیتی  اومد گفت: چسب میخری؟؟!!  گفتم نه!!  گفت: آخه چرا!!! تو که هر روز مییگیی نه!! خب یه بار بخر دیگه!! (انقدر این صحنه و لحنش دلخراش بود که توصیه میکنم  افراد ضعیف القلب  این چند خط رو نخونن)... یه جوری تو چشام نیگام کرد که آه از نهادم بلند شد!!  یه ذره دیگه ادامه میداد مثل اینا که شیر فلکه چشمشون نشتی داره ، شروع میکردم  همون وسط خیابون به آبغوره گرفتن !!  احساسات لطیفم خرم کرد یه چندین تا بسته چسب خریدم!!  همش هم از این رنگی رنگیاست!!!   هم اکنون مفتخرم که این همه چسب دارم !!!!   تو رو خدا تا مامانم ندیده من باز آت آشغال خریدم هر جاتون زخمیه بیارین من چسب کاری کنم اینا تموم بشه!!.... الان یاریه سبز میخوام!!! آبی هم بود مورد نداره..

-------------------

هیییییییی!!آخ جووووووون!!!!!!   این همه جوووراب خریدم!! 

 جون شما هر کی دلش نسوخت بگه که فندک بیارم!!  دل نسوخته کسی بیرون بره ناراحت میشما!!

 

------------------

یه چند روزیه الکی الکی خوشم!! یعنی زیادی خوشم!!  همش  اینجوریم    

مثلا دارم  وسط خیابون راه میرم! تو تخم چشم ملت نیگا میکنم  هر هر میخندم!!   ......

کسی پیشنهادی برای رفع این مشکل نداره؟؟!!!!!!

" - :

 

 

 

عشق بورزید وگرنه نابود خواهید شد . انتخاب دیگری در میان نیست!!!!!

                                                                             جی . پی واسوانی

 

بیشین بینیم بااااا

 

×××××××××

 

خب از اینجا شروع میکنیم که گیلاس جون بعد از ماجراهای اتفاق افتاده در 2 پست قبل ( همون موقع که اصلا نترسیده بود!!) عزم از دست رفته اش را جمع و جور کرد که جزم کند و بار دیگر به این فکر افتاد که واااای! من هنوز گواهینامه ندارم!!!  کلاسام رو نصفه ول کردم!!!  و پیش به سوی آموزشگاه قدم برداشت  . به این امید  که آن سوی افق ها پرچم خود را برفراشته نماید!! تا درس عبرتی باشد برای جهان نمایان!!

از آن حیث که هر روز صبح تا شام با دانشگاه سپری میشود  برای این امر واجب مجبور شد ساعت های خود را تا جایی که راه میدهد بچلاند بعد روی بند پهن کند تا خشک شود و  سر و ته همه چی را نم نمکی قیچی نماید!....

خوووولاصه یه چند ساعتی در طول هفته کلاس رانندگی میگیرد...

گیلاسی اصلا عشق سرعت ندارد و هیچ هنگام دلش نمیخواهد پایش را تا ته روی پدال گاز فشاد دهد . او اصلا مربی اش را حرص کش نمیکند! ... اصلا خونش را به جوش نمیاورد!.. هر چه مربی میگوید او گوش میدهد و هیچ وقت کاری را که خودش دلش میخواهد انجام نمیدهد!...

گیلاسی یک بار در عمرش شانس آورده و یک مربی آروم و خوش اخلاق  به تورش خورده و او تا میتواند مراعات اخلاق خوب و لطافت روحیه او را میکند!!   یک بار که گیلاسی پایش تا منتها الیه جایی که میشد روی پدال گاز فرو رفته بود و شصت پایش از توی چراغهای جلو خودرو بیرون زده

 بود   مربی  جیغ مهیبی کشید و گفت  بزن کنـــــــــار!!  و سریع ترمز دستی را کشید و خاموش کرد و دوباره آمپرش اومد سر جای خودش و با ملایمت گفت:  عزیز دلم! چرا  اینگونه رفتار میکنی!! پدال گاز مثل گهواره کودک است!! همان طور که آهسته گهواره را تکان میدهی تا کودک آرام باشد و آهسته به خواب برود  باید با  گاز هم رفتار کنی!!  و کار کردن با پدال ترمز مثل حرکت روی ابر هاست! باید آهسته و پیوسته باشد و اگه یکدفعه پات رو روش فشار بدهی مثل ابری که سوراخ میشود  ماشین هم ایسته میکند و معلوم نیست چه بلایی سر افراد و ماشین میاید! حالا فهمیدی من چه گفتم؟؟!! آیا؟؟!!

گیلاس جون داشت با دقت به حرفهای مربی اش گوش میداد! و بسی از این روحیه رویایی مربی حال تهوع و عوق به احوالاتش دست داده بود! بعدبا جدیت  پاسخ خود را به پرسش مربی گفت: خب من گهواره کودک رو هم هیچ وقت اونجوری تکون نمیدم!! سریع تکون میدم! یا خوشش میاد یا نمیاد! باید از کودکی ترس و هیجان را به کودک تزریق کرد! لطافت مطافت من حالیم نیست!! خشونت و هیجان اصل اول زندگیست!!!   در ضمن من تاحالا راه رفتن روی ابر رو هم تجربه نکردم و نمیخوام بکنم!! همینه که هست!!!!!!! پدال پداله!! ماشین هم تا گاز ندی راه نمیره!! حوصلم سر میره با سرعت ۲۰ تا برم!!!!!!!!

و مربی مهربان که چشمهایش شونصد تا شده بود  دیگر سخنی برای بیان نداشت و گفت خب راه بیفتیم!!!! فقط مراقب باش!!

روزها گذشت و گذشت تا به امروز!!!!

امروز گیلاسی در حال حرکت در اتوبان بابایی بود! و همینطور  در فکر و خیال خود  غوطه ور غلت میخورد!   ناگهان نفهمید که مربی چه دستوری را با داد و فریاد دارد به او میفهماند و چرا ماشین عقبی دارد بوق میزند و ماشین کناری چرا اینگونه رفتار میکند!! فقط فهمید که رشته افکارش پاره شده و هم اکنون هول شده و همه چی را قاطی کرده و  دست و پایش در هم گره خورده و جای پدالها را گم کرده و به جای اینکه تا ته کلاژ را بگیرد وسط بزرگراه پایش را تا جایی که میشد روی ترمز فشرده!!!! و ماشینی که سرعت داشته ییهو وسط حرکت توقف نموده!!! جل الخالق!!  دیگه بقیه ماجرا را شطرنجی میکنیم که رفتار مربی با هنرجو بسی شرم آور بود و مایه بد آموزی برای همگان!! و گیلاسی که خودش هم ترسیده بود ، با دیدن این حرکت مربی قالب تهی کرد و ....

ولی حفظ ظاهر نمود و به روی خودش نیاورد!!!  غش غش خندید تا مربی بیشتر حرص بخورد!!!!

خوووولاصه  این ماجرا ها همچنان ادامه دارد و گیلاسی همچنان امیدوار است  که روزی راننده شود!!!  امروز مربی به او قول شرف داد اگر مثل آدم و بدون سرعت بالا و با آرامش و دقت و مثل یک آدم متشخص و مبتدی پشت فرمان بنشیند و حس شوماخر بودن را از خود دور کند و  یه کم به فکر جون بنده خدایی که کنارش نشسته باشد، بعد از این که گواهینامه دریافت نمود اسمش را در کلاس رالی بنویسد و حداقل او را با کارتینگ آشنا کند!!!!! ( این قسمت ماجرا را گیلاسی جدی نگرفت ! ولی به شدت به ترس مربی از کنار او بودن پی برد!!! و تصمیم گرفت به جوانی آن بنده خدا رحم نماید!!)

رفتیم بالا دوغ بود.. اومدیم پایین دوغ بود... رفتیم این ور دوووغ بود! ..اون ورشم دوغ بود.. آخرش فهمیدیم  اشتباه اومدیم توی دوغ فروشی!!

 

×××××××××××

طی مطالعات تاریخی/ادبی که در چند روز اخیر داشتم به غزل جالبی مربوط به دوران کودکی خواجه حافظ شیرازی برخوردم! جالب آنجاست که به دلیل مبارزات  و خفقان  آن دوره  و مخالفت با  هنر و ادب ، هیچ وقت این اشعار مجوز انتشار را کسب ننمود و به همین دلیل همگان بر این باورند که حافظ از سنین جوانی سرودن شعر را آغاز نموده! حال آنکه نمونه های فراوانی برای اثبات اینکه وی از حدود ۷ سالگی شعر میسروده وجود دارد... برای مثال شعر زیر را در خرداد ماه کلاس اول دبستان در مکتب خانه ای نا معلوم سروده:

من امروز از ریاضی      گرفتم نمره  هفت

دوباره     آبرویم          میان بچه ها رفت

نمیدانم چرا نیست    حواسم توی درسم

من از درس ریاضی      چرا باید   بترسم

شبیه غول و دیو است   برایم جمع و تفریق

نشد من هم سر صف   شوم یکبار تشویق

ببین آقا معلم            دلم خیلی ظریف است

مرا دعوا نفرما           نگو درست ضعیف است

خودم فهمیده ام که       ریاضی درس خوبیست

به من فرصت بده تا         بگیرم نمره بیست!!!

 

 

ِD:

 TinyPic image  ( بعد از کلی مدت دلم خواست مثل قبل عکس بذارم! مورد داره؟؟!!)

 دیروز بعد ۱سال و نیم بالاخره رفتم این آناناس رو از روی کله ام برداشتم!!!

من تا چند وقت پیش ۲ ماه یه بار میرفتم آرایشگاه که متنوع بشم! بعد دوباره همون آناناس برمیگشتم!!! آیا کسی قیافه منو غیر از این هم یادشه؟؟!!

خیلی وقت بود میخواستم برم آرایشگاه یه دستی به سر و رو بکشم! بعد اصلا یا حسش نبود یا وقتش ...

دیروز دیگه به اینجام رسید!! دقیقا همین جام!!

رفتم به آرایشگره گفتم این موهای منو یه کاری کن! گفت مثلا چی کار؟؟!! گفتم نمیدونم! فقط این مدل آناناسی رو عوض کن که از قیافه خودم خسته شدم!!!!!!

میخواستم کچلم کنه! ولی از اون اصرار و از من انکار که موهات حیفه!!

بعد بیچاره مثل خر تو گل موند!!( به من چه!! میخواست نگه موهات حیفه!) هی به موهای من نیگا کرد!! انقدر موهای من خرد بود که هیچ مدلی نمیتونست تغییرش بده! آخرش یه چند تا قیچی زد گفت بلند شو برو!!

تقریبا هیچ تغییری نکرده! ولی نمیدونم چرا من انقدر خوشحاللللللم!!!!  دارم رووی ابرا پرواز میکنم!  فکر میکنم تنوع ایجاد شده! ولی همش توهمه!!!

این آرایشگره در همون موقع که داشت به شدت تلاش میکرد و زور میزد  موهام رو تغییر بده برگشته به من میگه : به نظر میاد شما خیلی پخته باشی!! آخه من یه دختر دارم  از تو بزرگتره ولی تو خیلی بزرگتر از اون نشون میدی!!!!

اونجا هیچی بهش نگفتم که برا خودش خوش باشه! ولی تو دلم به شدت دلم براش کباب شد!! ببین دخترش چی بوده که من به نظرش پخته و عاقل اومدم!!!!! بچه خودش احتمالا از رده خارج بوده!! یه چیزی تو مایه های پیکان ۵۷ گوجه ای!!

ولی خب  منم خواب نبودم و یکی تو بیداری منو پخته دید!!!!همینم خوبه!! ( الان دیگه از شدت پختگی سوختم!!)

~~~~~~~~~

جدیدا از روی کابینت های آشپزخونه ما لواشک سبز میشه!!   

 یه چند تا لواشک از روی کابینت کشف کردم  ... بعد همه انکار کردند که ما اینو نخریدیم!! هیچ کس مسئولیت وجودش رو نپذیرفت!!!.....

لواشکش رسما  گـــــــند بود!! هیچ نام و نشونی هم نداشت!! آخر استاندارد!!!!ولی خب اینم یه اصله که من نمیتونم از چیز ترش بگذرم!!  یه تیکه خوردم از توش مو و سوسک و عرق پا و کاغذ باطله و ته سیگارو ....پیدا شد!!! منم دونه دونه چیزایی که پیدا میکردم به مامانم نشون میدادم که سطح علمیش از اکتشافات من ارتقا یابد..

 ولی این دست که نمک نداره!!

 یه لحظه اینو گذاشتم زمین رفتم که دوباره برگردم! بعد اومدم دیدم  جا نیست و بچه هم  که از اول در کار  نبوده!!    میگم : لواشکه من کوووووووووووو؟؟!! کجاسسسسست؟؟!! کی برداشته؟!  

مامانم هم با اعتماد به نفس کامل میگه من انداختم دور!!   میکشمت اگه یه بار دیگه از این آشغالا بخوری!! تا همین الانم با پارتی بازی زنده موندی!!....

هیشـــــــکی منو درک نمیکنه! تازه میخواستم از توی ادامه لواشکه  لنگه کفش در بیارما!! ولی این مامانم نمیذاره!! همیشه باید یکی مانع پیشرفت من  بشه!!!

~~~~~~~~~~

این روان نویس جدیدی که  خریدم چقدر خووووفه!!

~~~~~~~~~~

یه استاده اندیشه اسلامی داریم! یعنی آخر استاده ها!!

اومده سر کلاس و درباره تحقیق ها داره توضیح میده :

ــــ اولا که سعی کنید موضوعی رو انتخاب کنید که برای ذهن خودتون سوال باشه!

ــــ ثانیا که باید امروز گروه هاتون رو مشخص کنید..( یه ربع حرف زد)

ــــ ثانیا که  ( یه ربع حرف زد)

ــــ ثانیا که باید موضوع رو هم همین امروز تحویل بدین!( یه ربع حرف زد)

ــــ ثانیا که باید روش تحقیقتون صحیح و بر اساس  نمیدونم چی چی باشه(یه ربع حرف زد)

ـــثانیا که......

..

 

فکر میکنم بقیش رو بلت نبوده!!!  احتمالا  شمارش اعداد رو هنوز پاس نکرده!!!

~~~~~~~~~~~

 حرف دندون بود و داشتم برای یه نفر( نسبتا متشخص) از دندونام میتعریفیدم..

داشتم میگفتم  من تا حالا هر مصیبتی بوده برای دندونام امتحان کردم!! خیلی سختی کشیدم! رنج بردم! مشقت! بدبختی!  گرسنگی! بی غذایی! تشنگی  و...

ولی الان که همه این مراحل  رو گذروندم  یه وقتا به این نتیجه میرسم که باید همه اینا رو بکشم و جاش دندون مصنوعی بذارم! هم به صرفه تره و هم راحت تره! صاف و مرتب هم هست!!تازه مسواک هم نزنی نمیپوسه!! ..

گفت و گویمان به پایان رسید و کنار کشیدیم!!

بعد این مامانم اومده  میگه: دختـــــــــــر! من از دست تو چیکار کنم!! چرا انقدر چرت و پرت میگی!! مردم فکر میکنن عقلت ناقصه!!!  خل شدی!!..

 ــ من :    خب بذار فکر کنن!!! من کلا با دموکراسی موافقم!! تازه چرا درست حرفت رو نمیگی! راحت باش مادر من! اگه  میخوای میتونم برای تو هم دندون مصنوعی بذارم!! ولی باید رضایت بابا رو خودت بگیری!! من هیچ گونه  مسئولیتی قبول نمیکنم!! بعدشم ببین شاید سایز دندونای مامانت به تو هم بخوره! الکی خرج نکنیم! با هم استفاده کنین! با هم کنار بیاین! ماد ر و دختر که دیگه این حرفا رو با هم ندارن!!...

( پ . ن : آخرش این مامانم از دست من دق میکنه!!  )

~~~~~~~~~~

یکی بیاد کاملا فلسفی برای من مفهوم کنه  که :

حالا که چی؟؟!!

آخرش که چی؟؟!!

.....

  بعدا نوشت: از صبح تا حالا نشستم دارم یکی میزنم تو سرم  بهدش یکی دیگه هم میزنم تو سرم!! هوار تا کار دارم! نمیدونم باهاش چیکار کنم!!! کجام جاش بدم!! این همه وقته نشستم دارم فکر میکنم چه برنامه ای بریزم که به همه کارام برسم!!!! همچین دارم برنامه ریزی میکنم  انگار از نطفه من با برنامه کارام رو میکردم!!!!  یکی بیاد یه هلپی به من بکنه!!! ( گریه )

اگه بی برنامه کارام رو کرده بودم الان تموم شده بود!!!! 

تا آخر هفته ماجرا همینه!!!  کار دارررررررررم!!

 

بعدا نوشت بعدی : دلم میخواد سرم رو بکنم تو ماکروفر.. یه پخت ترکیبی انجام بدم ...بعد بیارم بیرون ببینم چقدر رو فرم اومدم!!!.........جیغ

 

 

?-:

فکر میکردم دیگه توی قرن 21 لباس پوشیدن برای همه جا افتاده!! اما افسوس که چه ساد ه بودم و خیال پرداز...

من دانشگاه که میرم و میام کل مسیر رو سوار ماشینم.. فقط یه 200-300 متری رو مجبورم از توی بیابون پیاده رد بشم.. این یه تیکه مسیر کاملا متروکه و خلوته..

بعد امروز داشتم شاد و خوشحال و خندان عجله میکردم که به کلاسم برسم... در حال عبور از همون یه تیکه مسیر بودم که یه دفعه! ..

چشمتون روز بد نبینه! یه دفعه  از لای بوته ها یه یارو لخت جلوم سبز شد!!!!  فقط بگم انقدر ترسییییییییییدم که نفهمیدم چطوری بقیه راه رو دویدم و خودم رو رسوندم سر کلاس!!! ساعت ۱۲ ظهر و  توی روز روشن و ....!!! همینجور اشک توی چشام جمع شده بود!! رنگم هم گویا یه چندین هزار درجه پریده بود! (روشن شده بودم!!)! نفسم بالا نمیومد!! حالا رسیدم هی همه میگن چی شده؟؟!!  بعد من خفه  شدم....

هر چی فکر میکنم انگیزش رو از این کار نمیفهمم!!! به جز اینکه واقعا بیچاره بیمار روانی باشه!! غیر از این هیچ چیز ممکن نیست!!  البته یه حالت دیگه هم داره و اون اینه که :  پول نداره لباس بخره! شاید هم مثل اصحاب کهف تازه از توی غار دراومده!!...

حالا قسمت بد ماجرا اونجایی بود که باید ساعت ۸ شب همون مسیر رو برمیگشتم!!  وقتی به روز روشن رحم نمیشه میخوای دلشون برای شب بسوزه؟؟!!!   زنگ زدم آژانس بیاد! آقاهه گفت تا ۴۰ دقیقه دیگه ماشین نداریم!!! منم حساب کردم اینجوری که این آقاهه میگه ماشین نداریم یعنی باید شب دانشگاه بخوابم و چون رختخواب همراهم نبرده بودم شرمنده  سرایداره  میشم!! 

 در نهایت شجاعت پیشه کرده و یک بار دیگر ثابت نمودم منم با پسر شجاع فامیل بودم ولی نامردا هیچ نامی از من در داستان نبردن و حتی نذاشتن برای یک صحنه هم که شده از توی کارتون رد بشم!!! وحتی حتی توی تیتراژ پایانی هم نبودم!!

   چشمام رو تا ته بستم ! اصلا هم نمیلرزیدم!! اصلا هم سریع حرکت نمیکردم!! اصلا هم  سعی نکردم خودمو کنترل کنم!!  اصلا هم برای خودم قصه خاله سوسکه رو تعریف نمیکردم که فکرم منحرف بشه!!  بالاخره خودمو رسوندم کنار اتوبان و هیکل رو انداختم در یک وسیله حمل و نقل و از محل جستم!!!

~~~~~~~~~~

این مامان من یه توهمی همیشه داشته! نمیدونم این توهم رو از کجاش درآورده!!   فکر میکنه وقتی داره حرف میزنه فقط خودش و شاید طرف مقابلش میشنوه! بقیه هم مادرزادی کر تشریف دارن!!!  و اینکه فکر میکنه  دیوارها کلفته و همه کامپوزیت و چند لایه !!

میره وسط راهرو می ایستد!!  بعد از همون جا داد میزنه: گییییییییییییییلاس!

بعد منم  در مکانی هستم که نمیتوانم جواب بدهم!

و چون جواب نمی آید بار دیگر داد میزند: گیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلاس!!

و بار دیگر همون مراحل بالا تکرار میشود!! و  همچنان تکرار...

و بالاخره داد میزند: کجایی؟؟؟!! توی دستشویی هستی؟؟!! از اون موقع تا حالا توی دستشویی بوووودی؟؟!!!

و من این بار مجبورم و معذور!! بنابر این من هم از اون تو داد میزنم: آره !!!!!  چی کار داری؟؟!!

و مادر میگوید:فعلا کاری ندارم! حالا بیرون که اومدی میگم!!

 (خدا را صد هزار مرتبه شکر که میتوانم آزادی عمل داشته باشم!)

و اینگونه است که آمار دستشویی رفتن گیلاس را همه همسایه ها دارند!!!!!

احتمالا اگر گلاب به روتون مشکلات مزاجی و اینا برام پیش بیاد اول از همه ، قبل از اینکه حتی خودم متوجه بشوم، دونه دونه همسایه ها برام قرص و دارو میارن!!! واقعا که چه خوش گفت شاعر پارسی زبان : بنی آدم اعضای یکدیگرند ......

خدا یا به ما یک سالن سینما عطا کن که همسایه ها در آرامش باشند و اندک آبرویی برایمان باقی بماند!!

~~~~~~~~~~

یکی بیاد منو روشن کنه لفطا!!

چرا باید شب به شب از فرق سرم تا شصت پام رو اتو بکشم! بعد دوباره صبح به صبح تمامی همون موضع ها رو اتو بکشم!! همش باید اتو بکشم!!

آیا خوب است که شبها  همه چی( از فرق سر تا شصت پا) رو بذارم زیر تختم و روش بخوابم؟؟!!   یک بار این کار را کردم و باز دیدم باید بیشتر اتو بکشم!!

پس اتو میکشم!! اتو میزنم! اتو پرس! اتو دستی! واااای!  چه تفریحی بزرگتر از این!!!!

اتو میکشم!!

از اتو رد میشویم و سراغ یک چیز دیگه میرویم  که باز باید روشن شوم:

چرا همش لباسهام رو پشت و رو میپوشم؟؟!!! آیا؟؟!!   آیا میخواهم به آن جک که میگفت:

 روزی یه بچه ترکه لباسش رو برعکس میپوشه.. بعد مامانش میگه: الهی من فدات بشم ! وقتی داری میری انگار داری میای! 

عینیت ببخشم؟؟!!   من که انقدر پترس نبودم هرگز!!!

چرا ۲ روز است که وقتی میروم جلو آینه میبینم یا لباسهایم پس و پیش است یا پشت و رو یا هر دو با هم؟؟!! آیا این خودم هستم؟؟!! 

یک مسئله مهم دیگر:

چرا وقتی دیروز داشتم لباسم را عوض میکردم از توی یقه پیراهن یک تعداد دانه انار ریخت بیرون؟؟!!  آیا چانه ام سوراخ است؟؟! آیا قاشق خراب است؟؟!! آیا دستم کج است؟؟!! آیا یقه هم ممکن است جیب داشته باشد؟؟!!  آیا یقه محل خوبی برای رویش انار است؟؟!!  آیا...

 واااااااااااای! من در این دنیای تکنولوژی دارم کم میارم...

 

 

 

(:

داشتم مثه آدم زندگی میکردما!! یه دفعه نفهمیدم چی شد که شدم میت!!

 اصلا کی گفته میت رو زمین نمیمونه؟؟!!  هان؟!!!   من که هر چی رو زمین کپک زدم  ، یه باکتری هم نیمد سراغم که اقلا این توهم را داشته باشم که در حال تجزیه شدن  هستم!!!!

 در اثر یه توطئه طبیعت ، تمام سیستم های بدنم یهو  ریخت به هم !! دل، گوش، چشم، سر ،

 معده ، روده ، پایین تر ، بالا تر،   کلا همه جا یه دردی داشت . فشار هم که در همه موقعیتی اول

 همه میوفته کف زمین!!

 یه مقدار از این ور خونه افتادم اون ور خونه! دیدم خوف نمیشم که هیچ! دارم بد تر هم میشم!!

 خودمان را بالاخره با اعمال شاقه رساندیم به صندلیه پزشک!!

 حالا رفتم این دکتره میخواد شکمم رو معاینه کنه ! بهد  منم که  اصلا قلقلکی نیستم!!!  

   فقط تا دکتره  دستش رو میاورد طرف دلم شونصد بار قل میخوردم!!  هی میگفت:عزیزم

 قلقلک نه! بذار ببینم کجات  درد میکنه!!   منم دوباره فقط  قل میخوردم و غش میکردم از خنده!!

 دکتره هم خشمناک میخواست منو بزنه!! آخرش گفتم دکتر جون نه تو  عصبانی شو،نه انقدر منو

 اذیت کن! خودم میگم کجام درد میکنه دیگه!! بهد میگفت: نخیر! اون که تو میگی قبول نیست!!  ...

 خوولاصه با بدبختی معاینه خاتمه یافت و یه قرصی ، آمپولی، کوفتی، زهر ماری  چیزی برای ما

 تجویز گشت!! انقدر این کوفت ، کوفت بود که 22 ساعت بی وقفه غش نمودم!! بیهوش شدمااا!!!

 فقط وسطش برای اینکه بگم منم بلتم علائم حیاتی داشته باشم، یه دستشویی میرفتم و دوباره

 می چسبیدم به تخت!!

 بهد از 22 ساعت ، دیگه بااون دنیا و  دوستان و آقوام و آشنایان و پدر پدر جدم و اینا وداع کرده و بار

 سفر به دیار فانی رو بستم!! الان هم زنده ام!!

 بهدش به این نتیجه رسیدم که خدا به مرده ها شانس میـــــــــــــده این هوااا!!!

 اون ساعاتی که در عوالم بالا طی میشد حقیقتا دانشگاه رفتن مقدور نبود دیگه!!  بهدش منم

 همش از همون بالا که بودم استرس اینو داشتم که واااای !! خاک عالم تو سرم!!! کلاسام چی؟!!!  غیبت!!! وااااای!!! درسام عقب میوفته!! واااای!! اگه نمره ام آخر ترم 20 نشه!! وااای...

 بهدش در همین تکاپو  بودم که خاک پیدا کنم ، بریزم تو سطل، بهد بریزم تو سرم که یک دفعه از

 توی این گوشی صدایی آشنا این ندا رو داد: هیچ کدوم از کلاسهای امروز تشکیل نشده!!

 

ها ها ها ها...

 

بهد بهدش با خیال راحت تا اتمام 22 ساعت به مردن ادامه دادم تا یه وقت خدایی نکرده در

 احوالاتم موج سینوسی ایجاد نشه!!!

 

~~~~~~~~

 

از این آدمایی که میان اینجا رو میخونن، N  نفر زحمت میکشن کامنت میذارن! بعد 2N+1 نفر هم 

 رد میشن و سوت میزنن!! نشون به اون نشونی که:

 دیروز دارم با هیجان برای یه نفر یه مطلب رو تعریف میکنم! بعد با بی تفاوت ترین حالت ممکن به

 حرفم واکنش نشون  میده!  بعد میگم : آیا جالب نبود هرگز؟؟!!!   میگه:  نمیدونم! قبلا خونده

 بودم! جدید نبود!!

 منم با چشم گرد : پس تو هم؟؟؟؟؟؟!!

 خب عزیز دلم ، میای اینجا رو میخونی یا یه امضایی، رد پایی ، اثر انگشتی ، سوتی، بوقی،  چه

 میدونم یه چیزی از خودت به جا بذار که بدونم  تو هم هستی! یا اگه میخوای رهگذر باشی اقلا 

 وقتی من یه چیزی میگم به روم نیار!!بذار ندونم که خواننده ی اینجایی!! خب فکرشو بکن که

 ممکنه من چقدر ضایع بشم!!  دلت انقدر هم که شده برای من  بسوزه!!   اون موقع بعد از یک

 ساعت حرف زدن باانرزی و هیجان  دلم میخواست زمین دهن باز کنه برم توش!!!

 تازه این دفعه اولی نبود که اینجوری ضایع شدم!!

 

~~~~~~~~

 

چند روز پیش  اس ام اس زیر رسید! منم جو گیر شدم سند تو آل کردم..

 

" اگه اسم آدما  رو بارزترین صفتشون میذاشتن، اسم منو چی میذاشتی؟ "

 

من از باب هویجوری و اینکه باید هرچی میاد دستم ، برای همه بفرستم  اینو فرستادم! ولی

 جوابای جالبی اومد که نتایج جالب تری گرفتم!

 

جوابا:

monzo  -مهربون-  بیخیال( چند مورد)-  باگذشت( چند مورد)  - موجود 2 یا چند شخصیتی- 

 

مرموز( چند مورد)- تایپیست ماهر!!! - روک – پایه – بامزه( چند مورد) – خوش خنده – آخر بچه باحال( چند مورد)  و....           

 

من همیشه از اینکه پرسونالیتی آدما رو ببرم زیر ذره بین یا خودم برم زیر ذره بین لذت میبردم و

 میبرم! از این مدل آنالیز کردنا هر چقدرم که آبگوشتی باشه خوشم میاد!!   ولی ایندفعه واقعا به

 این نتیجه رسیدم که  خیلی شخصیتم داره به سمت مزخرف بودن میل میکنه!!  آخه این چه آدمیه که بارز ترین خصوصیتش   بامزگیه!!!!  یا موارد مشابه!!! ...

 برای خودم خیلی خیلی متاسف شدم!! ولی قول میدم روی خودم بیشتر کار کنم که شاخصه

 های بهتری برای شخصیتم داشته باشم !!

 شما باشین چی کار میکنن؟؟!!

 

~~~~~~~~

 

از وقتی یادمه اگه کسی بهم حرفی رو میزده که نباید میگفتم و یه جورایی راز بوده، دهن باز نکردم

 و پیش خودم نگهش داشتم!! بگذریم از اینکه حرف زیاد میزنم و خیلی چیزا رو میگم.. ولی اگه چیز خاصی باشه عمرا بگم..

 حالا چند روز پیش یکی بهم یه چیزی گفت که باید پیش خودم بمونه!! واااااای دارم خفه میشم!!

 تا حالا حرف به این هیجان انگیزی توی عمرم نشنیده بودم!!   روزی صد هزار مرتبه زبونم رو قیچی

 میکنم که از دهنم نپره بیرون...  چه جوری و از کجا میشه مجوز افشای راز بگیرم؟؟!!!  قضیه

 حیاتیه جون شما!! اگه نگم از فرط هیجان میمیییییرم..