خاطره!

 --------> عکس خرسی جونمه! فداش بشم چقدر بزرگ شده!!

اون وقتا که بچه بودم سر کوچه مادربزرگ پدریم یه قنادی بود که بستنی ایتالیایی داشت. من به عشق اینکه  حسین آقا قناد ،این گلوله های رنگارنگ بستنی  رو بریزه توی قیف  و بده دستم، هر روز عصر یا حتی روزی 2 بار مادربزرگ و پدربزرگم رو می کشوندم بیرون و مسیر راهشون رو به سمت قنادی کج میکردم! هیچ وقتم  قیفش رو نمی خوردما! همیشه اولش بستنی رو لیس میزدم بعدشم با قاشق از توی قیف ، بستنی می خوردم و نونش می موند! ولی اگه حسین آقا به جای قیف بستنی رو توی ظرف میریخت ، نمی گرفتم!!  خیلی حسین آقا رو دوست داشتم! همیشه دلم میخواست پدر بزرگم مثل حسین آقا بود! برام اسوه ی  یه پدربزرگ نمونه بود! خوش اخلاق و کچل ! و با یه مغازه پر شیرینی و شکلات و بستنی! از وقتی هم حسین آقا از اون محل رفت، دیگه دوست نداشتم وقتی خونه ی اونا میرم از جلو مغازش رد بشم! دلم میگیرفت!

یه کبابی هم نزدیک خونه شون بود که به خاطر عشق به کباب هر روز به یه بهانه نهارم رو نمی خوردم و خودم رو برای مادربزرگم و پدربزرگم لوس میکردم و اونا هم دستمو میگرفتن و میرفتیم کبابی! همیشه هم مامانم حرص میخورد که اینا انقدر آشغال و هله هوله به خورد من میدن و من دیگه دستپخت مامانم رو نمی خورم!! ( نظر عروس نسبت به تربیت خانواده شوهر! میدونی که!) البته نسبت به فروشنده کبابی هیچ حسی نداشتم و تنها به عشق کباب، سر ظهر مثل بچه گربه بو میکشیدم و راه مغازه اش رو پیدا میکردم! خلاصه مدتها مشتری ثابت 2 سیخ کوبیده برای نهار بودم!

اون وقتا ژن خانه داری توی من کولاک کرده بود! برای همین یه مدت هر روز صبح  به بهانه کامل کردن ست لوازم آشپزخانه ام ، دست مادربزرگم رو میگرفتم و راه میفتادیم توی کوچه! بعد از اینکه گاز و قابلمه و یخچال و .. برای بازیم تکمیله تکمیل شد، یادم افتاد اگه بخوام سبزی بخرم، زنبیل ندارم! خلاصه انقدر گشتیم تا یه زنبیل کوچولو مثل زنبیل خانومایی که میرفتن سبزی فروشی (از این زنبیل قرمز پلاستیکیا) خریدم! مادربزرگم هم توش رو برام پر چیپس و پفک و خوراکی کرد و رفتم خونه! مامانم هم جیغش در اومد که اینا باز برام آشغال خریدن!!( مادر شوهری که پاش توی زندگی عروسشه!)

اون زمان عموها و عمه ام مجرد بودن و جونشون برای یه دونه برادرزادشون میرفت! شب تا عموهام از سر کار میومدن یا مجبورشون میکردم برام خوراکی بخرن یا میرفتم روی دوششون و میگفتم منو ببرین پارک! تا دیروقت هم پارک بودیم و خوش میگذشت!! خر سواری هم که کار شبانه روزیم بود!! یه بار هم عموم رو مجبور کردم برام 6 تا لاک به رنگهای نایاب بخره! اونم کل تهران رو گشته بود و همون لاک هایی که میخواستم رو برام خرید! ( کارهایی که هیچ وقت در حق بچه های خودشون نکردن!)

زمانی که عمه ام ازدواج کرد دوران عقدکردگیشون، وقتایی که شوهر عمه ام می خواست بیاد خونه ی مادربزرگم و عمه ام به خودش میرسید، منم به رنگ لباس و آرایشش دقت میکردم و مامانم رو مجبور میکردم لباس همون رنگی که عمه ام پوشیده، تنم کنه! یه ماتیک قرمز هم به لبم میزدم! عمه ام هم حرص میخورد میگفت باز این هووی من شد!! ولی خب شاید به اندازه عمه ام برای اومدن شوهر عمه ام ذوق داشتم! یه آدم جدید و مهربون بود برام!

البته همه ی اینا تا زمانی بود که نوه ی دیگه در کار نبود و گیلاس بود و  بس! بالاخره یه دونه گیلاس نباید 5 سال  لوس و ناز پرورده باشه؟؟

اصلا چرا دارم اینا رو میگم؟؟؟ از حسین آقا شروع کردم که به اکبر آقا برسم ولی یاد خاطراتم افتادم!!!

خب نزدیک خونه ی مادربزرگ مادریم هم یه اکبر آقا داشتیم که نزدیک خونه خودمون هم میشه! ( چند تا کوچه فاصله داریم!) اکبر آقا سوپری داره و مثل حسین آقا مهربونه! از همون اول من به چشم حسین آقا نیگاش میکردم و دوسش داشتم! اصلا مهربونی از چهره این مرد میباره!! همیشه میخنده!  ولی نمی دونم چرا هر وقت نسبت بهش ابراز علاقه و محبت میکنم بابام بد نیگام میکنه!!! خلاصه اینکه فهمیدم یکی از شرایط ازدواجم اینه که طرف مقابلم به این موضوع حساس نباشه و هر وقت میگم من اکبر آقا رو دوست دارم، بد نیگام نکنه!!!  ( غیرت هم انقدر  آبکی؟!!)

...............................................................................................................

سعید گفته هر کی از من خاطره داره بنویسه!

چند وقت پیش سعید یه پستی نوشته بود که همیشه پتو و لحاف رو قاطی میکنه و ..

این پست آنچنان تاثیر عمیقی در من گذاشت که تصمیم گرفتم در بدو طفولیت به هر کودکی تفهیم کنم که پتو چیه و لحاف چیه  تا بعدا مثل  سعید سرخورده جامعه نشن!  

از همون شب شمشیرم رو از رو بستم و به محض اینکه پسر خاله ام گفت اون پتو سبزه کجاست، بهش گفتم پتو نه! لحاف سبزه!!... از اونور اتاق یکی این حرف رو شنید و بلند گفت: اون سبزه پتو ِ ! بچه درست میگه! باز یکی دیگه گفت نه! لحافه! خلاصه همون شب سر پتو و لحاف و قانع کردن دیگری دعوا و مجادله ای در خانه ی پر جمعیت ما رخ داد که در نوع خودش بی نظیر بود! آخرش هم نفهمیدیم اون سبزه لحافه یا پتو!

جالبه این وسط خواهر من با این سنش( اول دبیرستان!) تازه فهمیده بود لحاف چیه! تا اون موقع فکر میکرد لحاف اونیه که نازکه و  روی تشک تخت پهن میکنن و نام دیگرش ملحفه هست!! و  ملحفه رو معمولا به رو بالشی میگن واصلا از وجود چیزی به نام رو بالشی در دنیا بی خبر بود!!  

 

 

 

                                           

                                              عیدتون هم مبارک

:دی

داشتم به این فکر میکردم که چه قدر بده آدم به یه تیپ عادت کنه یا یه جوونی باشه که طبق مد روز راه میره! اکثرا  آدم تا جوونه دنبال مدل مو و ریش و لباس و .. است! و آدمیزاد اینجوریه که  اگه چند سال به یه مدل عادت کنه وقتی پا به سن میذاره  هم بدون توجه به مد روز ، بازم اونجوری که عادت کرده و به خیال خودش شیکه و های کلاس راه میره!  حالا اینکه بقیه چی فکر میکنن هم زیاد نمی تونه توی وضعیت تاثیر بذاره! مثلا الان پیر مردای زیادی میبینیم که بر طبق عادت جوونیشون هنوزم بدون کت و شلوار و کراوات  و اون کلاه ها که اسمش یادم نیست، نمی تونن از خونه بیرون برن!..... یا اینکه  یادمه زمان بچگی ما پسرای ژیگول و خوش تیپ و اونروزی، موهاشون رو فرق وسط یا کنار باز میکردن و شونه رو تا جایی که جا داشت توی قوطی ژل فرو میکردن و موهاشون رو ژل شونه میکردن و میچشبوندن به کف سرشون! هر چی هم بیشتر برق میزد ، درصد خوش تیپیشون بیشتر بود!  ( یه قوطی خالی ژل بازمانده ی اون دوران دارم که بزرگ روش نوشته وت لوک! ... و این یعنی آخرش!!!) حالا پسری که چند سال اوج جوونیش رو با این مدل مو طی کرده دیگه الان که پا به دهه های بعدی میذاره نمیتونه این عادت رو از سرش بندازه و اینجوریه که الان مردای حدود 35-40 سال زیادی رو میشه دید که موهاشون ژل مال شده! ( به همون طرز فجیع!) ...

یا مثلا مردایی که زمان جوونیشون سبیل مد بوده، هنوز هم بعد از سالشان دراز سرقفلی سبیلشون رو حفظ کردن و نذاشتن یه تار ازش کم بشه!

حالا فرض کنید پدر بزرگای 40 سال دیگه چه شکلین؟  یه بابا بزرگ که در صورت بهره مندی از مو، موهای سفید و سیخ سیخ و عمودی داره! ( سیستم دست توی پریز!) ابروهاش از مامان بزرگه باریکتره و  ریشش هم با مدل های مصرف نادرست خمیر ریش ، آراسته شده! و وقتی نوه اش رو بغل میکنه شلوارش داره از پاش میفته!! همیشه هم یه شورت مارک دار پاشه که این میتونه باعث افتخار آیندگان باشه!!... و بیچاره اون نوه ای که میخواد به دوستاش این پدر بزرگ رو نشون بده! یا بیچاره تر اون نوزادی که در بدو تولد میخواد چشمش به جمال این پدربزرگ روشن بشه!!! 

 

بعدا نوشت: از نظر ایشون بابا بزرگای آینده بخوان آهنگ سنتی گوش بدن میشه تو مایه های اوپس اوپس..
یا یاد عشق قدیمیشون بخوان بیوفتن یه لیست بلند بالا میاد جلو چشاشون!! جالبه ها!! 

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

یه مشکل پوستی پیدا کردم که تا  چند وقت نمی تونم موهای دستم رو با اپیلیدی یا موم بکنم! از تیغ هم خوشم نمیاد!  الان  اگه جایی دستم رو ببینید با دست بابام اشتباه میگیرید! مرد شدم برای خودم! ... امروز سر کلاس نشسته بودم که آستین مانتوم بالا رفت و چشمم به زیبایی موها روشن شد! شروع کردم به غر غر که من این دستم رو چی کارش کنم و با چی قطعش کنم که نبینمش!  زهرا هم بغل دستم بود گفت: زمستان که آدم آستینش بلنده و دستش دید نداره! تو هم که شوهر نداری! دوست پسر هم نداری! برادر هم نداری! بابات هم که مهم نیست!دیگه چه مرگته توی این سرما انقدر غصه موهای دستت رو می خوری؟؟ ... دیدم خب راست میگه دیگه!!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

یادمه یه بار قبلا گفته بودم که من دوران دبیرستان یه عادتی داشتم که  تا مو میدیدم حساسیت پیدا میکردم و با ناخن موهای دست بقیه رو می کندم! ( اپیلیدی مارک گیلاس! ساخت تهران! ارجینال! تمام اتوماتیک )

برای همین همیشه هر کی بغل دست من می نشست دستش بدون هیچگونه مو و پشم و کرک بود! یا از ترسش خودش زودتر مو زدایی میکرد یا اگه به تور من میخورد، توی زنگ فیزیک دستش بی مو میشد! یه بار هم توی زنگ آزمایشگاه( با نخی که برای اندازه گیری باید به نیرو سنج وصل میکردیم) دست یکی از بچه ها رو بند انداختم!!

چند روز پیش توی دانشگاه بازم فیزیک داشتیم و یک دست پر مو اومد روی دسته صندلی من! یاد عادتم افتادم و سریع چند تا از موهاش رو کندم. ولی دستش رو کشید و نذاشت ادامه بدم! الان من عقده ای شدم!!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

چرا وقتی دکتر به مامان من میگه شامپو بچه استفاده کنه، سریع میره برای خودش شامپو بچه میخره اما وقتی من خمیر دندون بچه میخوام بهم میگه خجالت بکش!! تو بزرگ شدی! چرا یهو مثه بچه ها میشی؟؟ خب من می خوااااااااااااااااام! من از این خمیر دندونای بچه ی کلگیت میخوام که توش ستاره داره! از همونا که دختر عمو و دختر عمه و  پسر عموم دارن! از همونا که ستاره هاش میچسبه به دندون و باید انقدر مسواک بزنیم تا حل بشه!  خب دوست دارم! اصلا من بچه ام! امروز دلم میخواست توی فروشگاه جیغ بزنم و  گریه کنم تا مامانم برام از اینا بخره...

 

 

 

کوچولو مادربزرگ

 

امروز توی اتوبوس نشسته بودم. یه مادر و دخترش سوار شدن. دیدم بچه هه گناه داره وایسه. بهش گفتم بیا بغل من بشین. دختره هم از خدا خواسته و بدون خجالت پرید رو پام. بهش گفتم اسمت چیه؟؟ گفت: نازنــــــــیـــــــــــــــــنّ ّ ّ  !!( با صدای جیغ و خشن و تودماغیه یک کودک 4 ساله خوانده شود!) البته با اون لحنی که اون گفت نازنین ، بیشتر بهش میومد تیمور و جمشید و اینا باشه!!  یه کلاه پشمالوی نارنجی سرش بود. بهش گفتم : نازنین خانوم کلات چقدر قشنگه!  اونم گفت: خب کافشن تو هم قشنگه! ( با همون صدایی که گفتم به اضافه ی یک لحن طلبکارانه بخوانید!..... کاپشنم هم یه کاپشن صورتیه بچه پسند بود. رنگ همین قالب وبلاگم!)  من: K

یه چند لحظه بعد همینجور داشت با خودش حرف میزد یهو دیدم افتاد روی من! نیگاش کردم دیدم خوابش برده. 2 ایستگاه بعد میخواستم پیاده بشم! مامانش اون ته اتوبوس بود.اولش با ناز و نوازش آروم بهش گفتم نازنین جان یه دقیقه بلند شو من میخوام پیاده بشم! ولی گویا دارم با دیوار به زبان چینی صحبت میکنم!! تاثیری نداشت! حالا هر چی این بچه رو تکون میدم که از روی من بلند شو! میخوام پیاده بشم. ولی بازم فایده نداشت. مثل بختک چسبیده بود به من! یه جوری هم نشسته بود که من نمی تونستم تکون بخورم، چه برسه به اینکه خودم رو جم و جور کنم و پیاده بشم!! بهش میگفتم پاشووووو... اونم چسبیده بود بهم ودستش محکم دور بازوهام حلقه بود و  میگفت : مامان ولم کن. بذار بخوابم!! یه جوری خوابیده بود انگار از اول عمرش تا حالا دفعه اولشه که میخوابه!! خلاصه با یه جون کندنی و به کمک چند تن دیگر، از روی صندلی نجات پیدا کردم و پیاده شدم!! همینجوری الکی الکی داشت یه بچه رو دستم میموند!! والا!!

××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

توی این خونه ی ما چون کثرت نفرات هست، از اول پاییز تا حالا همیشه یه چند نفر سرماخورده بودن. تا اونا خوب میشن دوباره چرخه میگرده و نفرات قبلی مریض میشن! برای همین الان مدت زیادیه که هر روز و هر شب سوپ و شلغم و بخور و شربت دیفن هیدرامین و قرص آدالت کلد و استامینوفن و ... قوت غالبمون شده! موزیک زمینه ی زندگیمون هم ،اهم اهم سرفه و صداهای تو دماغیه یکی از یکی قشنگتره!! توی این دوره های سرماخوردگی مادر بزرگم دفعه اولشه که سرما خورده! یه جوری هم سرما خورده که شب تا صبح فقط سرفه میکنه و خیلی حالش بده! ولی کلا از دکتر فراریه و روز مبادا فقط میره دکتر! من نمی دونم ما که داروهای شیمیایی خوردیم چند دفعه مردیم که ایشون برای حفظ سلامتیش گیاه درمانی میکنه!؟!!  امروز صبح بهش میگم شما با این حالِت، با این روشهای خود درمانی خوب نمیشی. هنوزم نمی خوای بری دکتر؟؟ دیدم داره لبش تکون میخوره. یه خورده دقت کردم! دیدم بازم داره لبش تکون میخوره! باز بیشتر دقت کردم! دیدم داره گویا حرف میزنه! بالاخره با لب خونی فهمیدم میگه: من حالم خوب شده! دکتر نمی خواد که!!

من: K  شما تا دیروز که به قول خودت خوب نبودی اقلا صدا داشتی! امروز که تصویر داری ولی صدا نداری!! اونوقت میگی من خوب شدم؟؟؟ !!! ای خداااا من از دست این مادربزرگم چی کار کنم که همیشه جفت پاهاش توی یه لنگه کفشه؟؟!!! 

خونه ی ما

اندر احوالاته خونه ی ما که هیچی! بذار اول اندر احوالاته این خرید کردن و فروشنده ها بگم!!! آخه چرا انقدر این فروشنده ها اینجورین؟؟ هان؟؟؟؟؟؟ یعنی ما هر چی رفتیم بخریم آخرش کاره من با این فروشنده ها به گیس و گیس کشی رسید ! از شانسمون هم یه کچل پیدا نشد! همه از دَم  پر موووو بودن!!!

بعد  حتما اینو هم میدونی که وجود بنده در فرآینده خرید کردن برای وسائل خونه ضروریه!! (شیوع فرزند سالاری در خاندان ما!)

اون روز( یادم نیست چه روزی) رفته بودیم دستشویی بخریم! من میگفتم از این تیپ ( + ) دستشوییها بگیریم. ولی فروشندهه گیر داده بود که نه! از این  ( + ) مدل پایه دارا بگیرین که کمدش جا دارتر باشه و میگفت شیک تره! مامان و بابام هم در مورد پایه دار بودن یا بی پایه بودن نظر خاصی نداشتن!!  یه دستشویی من پسندیده بودم که بقیه هم حرفی نداشتن و میگفتم بریم همینو بخریم!!  بعد آقاهه گیر داده بود به این مدلا که گفتم!  هر چی نشونمون میداد من میگفتم: این پایه دارا زیرش سوسک میره و تخم میذاره و تمیز کردنش چون دید نداره ، سخته!! آدم 2 دقیقه میره دستشویی کوفتش میشه انقدر که باید بترسه!! یه چند بار اون گفت و من همین جواب رو بهش دادم! آخرش یارو عصبانی شده میگه: خااااننننممم ( با ولوم بالا!) مگه سوسک  بیکاره؟؟ مگه میره توی اون یه ذره جا وایمیسته؟؟ خب سوسکه از اون زیر میاد بیرون بعد میبینین دیگه!!! هی میگه سوسک سوسک! اصلا هر چی میخوای بخر! سوسک که نشد زندگی و ....

ما هم از اون آقاهه با این اخلاق گلش  کلی ترسیدیم( حتی از سوسک هم بیشتر)  و از مغازه زدیم بیرووون! و ازش خرید نکردیم تا دماغش بسوزه! ( نهایتا همون دستشویی که من میگفتم خریدیم! قرمز و سفید- بدون پایه!  البته مامانم اینا هم پسندیده بودنا!)

در مورد دیوار نظر ما به بابام غالب شد و قرار شد کاغذ کنیم . توی مغازه کاغذ دیواری همینجور آلبوم ها رو ورق میزدیم که یهو چشم بابام یه کاغذه طوسی-مشکی- نقره ای –سفید رو گرفت! میگفت همین خیلی قشنگه! و واقعا هم قشنگ بود اما نه برای خونه ی ما! منم یه غلطی کردم و بهش گفتم : این به کجامون میخوره؟؟  مگر اینکه بخوایم با کابینتهای آشپزخونه ست کنیم!! اونوقت از بین تمام حرفامون این فروشندهه همین یه جمله رو شنید!! دقیقا یک ساعت و بیست و دو دقیقه و نیم، داشت من رو توجیه میکرد که کاغذ دیواری رو نباید با کابینت آشپزخونه ست کنیم! چون به هم ربطی نداره و باید با مبلمان و کف منزل ست شود!! الان دو یو آندرستد ؟؟ والا من که از اولش بودم! ولی هیچ جوری  نتونستم  به این آقای محترم تفهیم کنم که من داشتم بابام رو مسخره میکرددددم که تو مثل لنگه دمپایی پریدی وسط زندگیه خصوصیه ما!!

باز توی یه مغازه کاغذ دیواریه دیگه فروشندهه خیلی بد سلیقه بود! یعنی یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی! از تیپ خودش و دکوراسیون مغازش تابلو بود که چه تیپ نظری داره!! اونوقت ما کلا با رنگهای تیره مشکل داریم! دوست داریم خونمون روشن باشه! ترجیحا هم میخواستیم طرح کاغذ خیلی شلوغ نباشه!!( مخصوصا برای هال و  پذیرایی) یه چند تا کاغذ با رنگ روشن و طرح محو پسندیدیم! وقتی خوب تصمیممون قطعی و یکی شد، آقاهه زحمت کشید و ر.ید توی نظر ما!! گفت این طرح ها بی روحه! اونوقت خودش به ما یه طرح ها و رنگایی پیشنهاد میداد که کمرنگترینش آجری بود!! بقیش هم از مسی و زرشکی داشت تااااا مشکی!! کاش اقلا فقط رنگ بود! طرحشم سرتا سر گل (به سایز قابلمه 12 نفره) بود!!! اصلا همین که داشت نظر میداد  و حرف میزد ،من بغض توی گلوم بود و اشک توی چشام جمع شده بود!! از مغازه که اومدیم بیرون تا چند روز مامانم مسخره ام میکرد! ولی خدا رو شکر به خیر گذشت!!( کاغذ دیواری برای پذیرایی ،توی مایه های کرم و طلایی و زیتونی و اینا گرفتیم! با تک گل های فاصله دار!)

دیگه اینکه  بعد از اون همه بحث بر سر شومینه سنگی و چدنی، بالاخره از خیرش گذشتیم و هیچی  نزدیم!! تنها چیزی که از خونمون مونده نصب کاغذ دیواری و بعدشم قرنیز دیواراست! هفته دیگه این 2 تا کار رو هم انجام میدن و بعدش تازه ما فکر میکنیم کی از اینجا بریم خونه ی خودمون!!!

+++++++++++++++++++++++++++++++++

ما طبقه ی پایینه آپارتمانمون یه سوئیت داریم که این چند ساله تنها راه رفت و آمد پله های عمومی ساختمان بود. و خب سخت بود! برای همین کم استفاده میشد! توی این بازسازی یه راهی از داخله آپارتمانه خودمون هم براش گذاشتیم و چون بیرون پله داشتیم از داخل یه بالابر گذاشتیم. دقیقا شبی که قرار به نصب این بالابر بود، خبر دار شدیم که یکی از آشناهامون( یه دختره 21 ساله) دستش لای بالابر گیر کرده و 3 تا انگشت از دست چپ و 2 تا از دست راستش داشته جلو چشم خودش قطع میشده! ولی دکترا بعد از 4 ساعت عملش کردن و تونستن انگشتاش رو نگه دارن و فقط 3 بند از انگشتاش قطع شده که یکی از بند ها رو پروتز گذاشتن و جواب داده( بقیه انگشتاش هم احتمالا حرکتش رو از دست میده)!! .... بعد از شنیدن این خبر از مقامات بالا ( مادربزرگ ها و خاله و شوهر خاله وعمو و عمه و  ...) دستور رسید که شیرمون رو حلالتون نمی کنیم اگه بخواین این بالابر رو بزنین!! اگه خدایی نکرده زبونشون لال ، پس فردا سر بچه ی گیلاس بره اون لا گیر کنه چه خاکی توی سرمون کنیم؟؟ ( حالا هر چی ما توضیح میدیم که کو شوهر؟؟ که شما دارین فکر بچه ی گیلاس رو میکنین از الان؟؟  به فکر خود گیلاس باشین که این دختره همسن گیلاس بوده!!! به خرجشون نمیره!) البته خودمون هم ترسیده بودیم! نهایتا اون بالابر رو پس دادیم !

فرداش بابام اومد گفت: یه بالابر مجهز تر سفارش دادم که سنسور و چشم الکترونیکی داره و "چیزه" هیچ کس لاش گیر نمی کنه!!  حالا از اون روز تاحالا برای هرکی میخواد توضیح بده دقیقا عین این جمله رو تکرار میکنه! منم باید انقدر سرخ و سفید بشم تا ایشون تصحیح کنند: منظورم" دست "هیچ کس بود!

( البته من فکر می کنم ایشان بیشتر نگرانه گیر کردن "چیز" آن لا هستن تا "دست "!! وگرنه اینقدر این جمله رو با تاکید، تکرار نمی کردند!)

++++++++++++++++++++++++++++++++++

چند روز پیش با متین رفتم کتابخونه دانشگاه تا یه کم مثلا درس بخونیم ! اونوقت این متین هم برداشته بود لپ تاپش رو آورده بود!! هیچی دیگه! دیدیم در اون لحظه چیزی که بیشتر از درس برامون مفیده ، استفاده از اینترنت وایرلس دانشگاست!!!( ایرانی جماعت نمی تونه از خیر چیزه مجانی بگذره!) داشتیم وبگردی میکردیم که  یه دونه از این سایتای لباس عروس پیدا کردیم. اونوقت اعتماد به نفس جفتمون هم در حد درخت سرو شده بود! بلند بلند توی کتابخونه بحث میکردیم و بقیه هم از حرصشون با چشماشون و نگاهشون ماهیتابه میکوبیدن توی سرمون!! نتیجه ی این 2 ساعت مباحثه این بود : لباس عروس! لباس نامزدی! لباس پاتختی! بله برون! حنابندون!  برای جفتمون پیدا کردیم! لباس مادر خودمون و مادرشوهرمون رو پیدا کردیم! مادرشوهرامون رو انتخاب کردیم!( مادرشوهر من جوونتر بود!) کفش و سرویس جواهرمون هم اوکی شد! دیگه فقط شوهرامون مونده بود که هرچی گشتیم به نتیجه واحد نرسیدیم! حالا هفته دیگه اگه بازم توی کتابخونه رامون بدن، این یه مورد رو هم پیدا میکنیم!

 

پ.ن:برای در امان بودن از هر نوع واکنشی ،لطف کنید با من شوخی نکنین! این چند روزه جنبه ی شوخیم در حده مادربزرگا شده و هر چی بهم میگین جدی میگیرم!! تازه مثل بچه ها زودباور هم شدم! یعنی اگه الان یکیتون بیاد بگه من آدم فضایی هستم، من باور میکنم! کلی هم غصه میخورم و ناراحت میشم! 

پ.ن: اگه آدم به جای همه چی روزی ۲۰ تا ( حداقل)‌نارنگی بخوره چی میشه؟؟ ممکنه سرطان ویتامین ث بگیره؟؟ 

  

 

 

عاری از هرگونه خنده

دقیقا اگه یکی میخواد خودشو از چشم من بندازه ، راحت ترین کاری که میتونه بکنه اینه که از یه چیزی  پز بده! به حدی از این عمل متنفرم که حالا طرف هر کی هم میخواد باشه، با پز دادن و افه لنگه کفش اومدن، تمام خوبیهاش جلوی چشمم محو میشه و این عملش بیان گر کل شخصیتش میشه برام! در برخورد با اون شخص هم یه حس انزجار توام با خفگی پیدا میکنم. چیزی که شاید هیچ وقت به روش نیارم و خودش نفهمه ولی شدیدا آزارم میده و تا جایی که مقدور باشه رابطه ام رو باهاش کم میکنم! بعد به آدم میگن چرا بد اخلاق شدی! خب این چیزا رو در طول روز که میبینم باید یه جوری از درونم بیرون بزنه دیگه! وگرنه که دق مرگ میشم!!!

شاید الان بگی به خاطر اینکه خودت احساس کمبود میکنی ،انقدر از حرفه طرف منزجر میشی! ولی واقعا اینجور نیست. اولا اینکه اینجور افراد خواسته یا ناخواسته شخصیت آدم رو تحت تاثیر قرار میدن و بعد از چند وقت میبینی خودت هم همینجوری شدی! ( اکثرا اگه فردی اینجوری باشه میبینی که دوستاش هم مثل خودشن و در باره این چیزا حرف میزنن!) بنابراین سعی میکنم رابطه ام رو باهاش کم کنم!  و دوما اینکه من انقدر داشته های ارزشمند دارم که برام مهمه و هیچ وقت به زبون نمیارم و با این حرفای خاله زنکی حس کمبودم شکوفا نمیشه و برعکس شخصیت طرف جلوم خرد میشه!! چون واقعا فلسفه ی پز دادن برای من 2 چیزه: یا طرف مقابلت که داری داشته های خودت رو به رخش میکشی واقعا نمیتونه اونا رو مثل تو داشته باشه که در نتیجه دلش میسوزه و حسرت میخوره! یا طرف مقابلت هم مثل خودت دارای همه ی اون چیزاییه که داری پزش رو میدی و با به زبون آوردن این حرفا، ندید بدید بودن و تازه به دوران رسیده بودنه خودت رو ثابت کردی! ولا غیر! و در هر 2 صورت تنها چیزی که مشخص میشه شخصیت ضعیف و کمبود های درونی و عاطفیه آدمه!  

من روی این کمبود تاکید خاص دارم! چون اگه دقت کنی میبینی مثلا آدمی پز مارکه لباسش یا قیمت وسایلش رو میده که تیپ و سلیقه خوبی نداره و با اهمیت دادن به مارک( و مؤکدا توی بوق و کرنا کردن آنها) میخواد بد سلیقگیه خودش رو جبران کنه و کار خودش رو خوب جلوه بده! اینجوری جلب توجه میشه و همه میگن: اوه مای گاد! شما چقدر پولدارین!! و در نظر عوام کمتر زشتیه اون چیزی که خریده به چشم میاد!

وگرنه اگه جنس خوب خریده باشی ( چه اورجینال چه غیره) زیبایی چیزی نیست که به چشم دیگران نیاد! و خواسته یا نا خواسته( چه بگی و چه نگی) مورد توجه قرار میگیری! البته کسی که واقعا پولدار باشه، خرج کردن برای این چیزا براش یه عادته! و اینجوری نیست که انقدر به چشمش بیاد و بخواد به زبون بیاره! و این دلیل دیگه ایه برای کمبودهای درونیه طرف!

مثلا طرف باباش اومده خدا تومن از بابای من قرض گرفته بابت جهیزیه دخترش!! و ما میدونیم که ندارن! و  دختره هم اینو میدونه! بعد اومده یک ساعت مخ منو کار گرفته که آره ما فلانیم! برای لباس عروسم انقدر پول دادم و تک تک وسیله های جهیزیه ام رو از اروپا خریدم و همه ارجیناله و  در شرف هستیم برای شب عروسی به شوهرم یه هیوندای کوپه کادو بدیم!!  ( میخواستم بهش بگم زحمت نکشین! اول برای خودتون یکی بخرین بعدا یکی کادو بدین!) کم نیستن اینجور آدما که در طول روز باهاشون برخورد دارم!  واقعا شما در مورد چنین آدمی چی فکر میکنین؟؟

خلاصه اینکه هر کی هر چیزه خوبی خریده، برای خودش خریده و خودش باید لذتش رو ببره! به بقیه چه ربطی داره که هی میخوای توی چشمشون بکنی!!  من از این مدل فکر و برخورد و بیان و حرکات بدم میاد! بدم میاد!!! بدم میاد!!!!!!!